رفیق اعلی یا حضرت اعلی. زمین تا آسمان فرق است بین رفیق و حضرت. رفیق به تو نزدیک است، خودمانی است اما حضرت جایگاهی دارد دست نایافتنی، حریمی دارد که نیابد به آن نزدیک شد. حضرت اعلی خدای کلیسا است و رفیق اعلی خدای فرانچسکو. فرانچسکوی قدیس که سرگذشتش را از زبان شیرین و شاعرانه ی کریستیان بوبن می شنویم. او سرگذشت فرانچسکو را با جمله ای از کتاب مقدس آغاز می کند: "کودک با فرشته رهسپار گشت". با چنین سرآغازی فحوای داستان را در همان لحظه ی اول عیان می کند، سرآغازی که سرانجام داستان نیز هست. این شروع گویی مرکز ماندالا ست. کانون حلقه هایی مدور که متحد المرکز شکل می گیرند. کودک و کودکی جلوه گاه خداست. آنجا که می گوید "جایگاه رفیق اعلی در عشق به خویشتن است. عشق به خویشتن در قلبی کودکانه زاده می شود و از آنجا به ساحت خدا می پیوندد. همچون سرچشمه ای روان که به اقیانوس سرازیر می شود". "خدا آن چیزی است که کودکان می دانند نه بزرگسالان". "تنها تقدس وجود دارد و کودک است که سبب چنین قداستی می شود. تقدس را همانا در شادی می بیند. شادی را از وجود مادر می داند. مادر رسانای شادی است چون خستگی را به زانو درآرده و پاسدار ساحت زندگی است." زنان را "نزدیکتر از هر چیزی به لبخند خدا" می پندارد. ترس ابدی مردان از زنان را به زیبایی توصیف می کند. از رهگذر روایت زندگی فرانچسکو، معنای زندگی را به تصویر می کشد در قالب سه کلمه "عشق، کودک و زن". فرانچسکو کودکی را با مادری سر می کند که نام جووانی را بر او گذاشته بود. جووانی ریشه ی عبری یوحنا است. انگار با همین نام تقدیرش را نوشت و منتظر ماند تا در جوانی تجلی کند. اما پدر دنیایش متفاوت بود. چیزی شبیه همه آدم های آن زمانه و حتی این زمانه. نام فرانچسکو را بر روی فرزندش گذاشت و خیال تکرار زندگی خودش را برای او متصور شد. حال آنکه جووانی به دنبال ندای درونش رفت و چیزی نشد که پدر در سر می پروراند. او رسید به جایی که باید دل می کند و رها می کرد و می رفت. با عریان شدن و درآوردن جامه اش در برابر انظار، همه ی آنچه را که باید می گفت نشان داد. گفت باید از بند هر تعلقی آزاد شد، باید از دست داد، باید حرمان کشید تا به سبکباری رسید. آن وقت است که می توان همچون پری آزاد در آسمان ها اوج گرفت. همانند ابراهیم نبی. و چقدر دشوار است این رهایی و دل کندن. حقیقت زندگی و ماهیت آدمیان را بسیار زیبا و دل انگیز به تحریر می کشد. قلمش تماما بر جان می نشیند و جملاتش همچون جرعه های آبی که تشنه ای را سیراب میکند، در بند بند وجود جاری می گردد. در ادامه، با آوردن نیایش های فرانچسکو، بر حلاوت کلامش مهر تایید میزند. گویی رسالتش به پایان می رسد. ترجمه بی نظیر چنین روایتی قطعا از نظر پوشیده نیست و می توان گفت این قلمفرسایی زیبا باید هم سنگی برایش وجود داشته باشد تا به همان زیبایی برگردانده شود و دست مریزاد به چنین مترجمی.