پیمان از همان کودکی دلش میخواست یک قهرمان باشد؛ قهرمانی که مردم را نجات میدهد و دنیا را جای بهتری میکند. از همان روزهای مدرسه وقتی زنگ تفریح به جای بازی، در حیاط و کلاسها سرک میکشید تا ببیند چه کسی به او نیاز دارد، معلوم بود با بقیه فرق دارد. به خاطر همین اخلاقش یکی از شاگردهای مورد علاقه مدیر و معاون مدرسه بود، اما در خانه همه چیز برعکس بود! پدرش میگفت دلیل تک تک موهای سفید روی کلهاش، فقط و فقط پیمان است! البته حق هم داشت! بزرگ کردن بچهای که هر چند وقت یک بار خودش را از نردبان به پایین پرت میکرد تا شاید بتواند پرواز کند، کم مصیبت نداشت!
اما گوش پیمان به این حرفها بدهکار نبود. تنها چیزی که میخواست این بود که سوپر هیروی بعدی او باشد. و برای رسیدن به خواستهاش نه از شکستن دست و پایش میترسید، نه از جیغ زن همسایه و نه از پلیسها! آخرین باری که پایش به کلانتری باز شد، ۱۷ ساله بود! بعد از یک ماه کار کردن در سوپرمارکت عمویش، تمام وسایل لازم برای سقوط تقریبا آزاد را خرید و به پشت بام ساختمانشان رفت. به این فکر میکرد که سوپر هیروها هم نیاز به وسایل عالی دارند و احتمالا او هم مانند بتمن است و باید برای قهرمان دنیا شدن خرج کند! همه چیز را آماده کرد، طناب را محکم به پشت کمرش بست و پرید! واقعا پرید! اما تمام محاسباتش با گره خوردن طناب و معلق ماندنش وسط زمین و هوا اشتباه از آب درآمد. البته معلق ماندن عادی آنقدرها هم بد نیست، مشکل آن جایی است که روبهروی پنجره آقای اکبری، چشم در چشم دختر بزرگشان متوقف شده بود. بعد از آن تنها صدایی که تا یک ربع در کوچه شنیده میشد، صدای جیغ دختر آقای اکبری بود و بعد هم آژیر پلیس و آتشنشانی! به حرمت موی سفید پدر پیمان، این قضیه به خیر گذشت و کسی شکایت نکرد!
آن روز پیمان تصمیم گرفت تا به جای این کارها، روشش را تغییر دهد. سال آخر مدرسه را برخلاف ۱۱ سال تحصیلی گذشته درس خواند و پرستاری قبول شد! فکر میکرد هیرو بودن نیاز به مدرک یا یک شغل درست و حسابی دارد، اما خب پرستاری برای او شغل خستهکنندهای بود. در حقیقت از اینکه نمیتوانست با قدرت ماورایی حال افراد را خوب کند، خسته شده بود! دلش میخواست با فوت مخصوص یا نگاهی خیره زخم مریضها را درمان کند. البته چند باری هم امتحان کرد، اما با داد و هوار بیمار و همراهانش همه چیز خراب میشد. دست آخر هم مجبور شد از بیمارستان برود!
یک ماهی افسرده گوشه خانه افتاده بود تا اینکه هشتم آذر ۱۳۰۵ هیولای سیاهی وارد دنیای جدید شد. ویروس نامرئی و مهارنشدنیای به نام فراموشی! مردم داشتند همهچیز را از یاد میبردند، حتی عزیزانشان را. پلیسها، دکترها، سیاستمدارها و همه فعالین حقوق بشر کاسه چه کنم چه کنم دستشان گرفته بودند و کسی هم یک راهکار دوزاری ته این کاسه نمیانداخت که نمیانداخت! بعضیها سرنوشت شومشان را پذیرفته بودند و برخی دیگر تمام زندگیشان را در چمدان و صندوق عقب جا میدادند تا فرار کنند. به کجا؟ خودشان هم نمیدانستند!
تنها آدمی که تمام انگیزه از دست رفتهاش را دوباره پیدا کرده بود، کسی نبود به جز پیمان! او به تمام راهها و نقشههایی که میتوانست با آن با فراموشی را شکست دهد، مرور کرد. از آنجایی که میترسید برای پدرش مشکلی پیش بیاید، تصمیم گرفت به شکل ناشناس و با اسم مستعار به مردم کمک کند. اولین شب بعد از ساعت ۱۲ از خانه بیرون زد و راهی خیابان شد. کاغذهایی را که آماده کرده بود، داخل تک تک خانهها انداخت و خیلی سریع به خانه برگشت. قلبش تند تند و با صدای بلند میکوبید. به تنها کاغذ باقیمانده در دستش نگاه کرد:
«لطفا تمام قبضها و قسطهاتون رو به من بسپارید و تمام تلاش و وقتتون رو برای به یاد آوردن خانواده و زندگیتون بذارید! این تنها راه شکست فراموشیه. همه چیز رو روی یه کاغذ بنویسید. بقیه چیزها رو هم به عهده من بذارید! فردا شب کاغذ رو از جاکفشی یا صندوق جلوی خونه برمیدارم!
دایرکت دبیت»
خیلی زود ۲۴ ساعت گذاشت. در این یک روز خیلی سعی کرده بود تا اسم دایرکت دبیت را روی یکی از تیشرتها و کلاههایش گلدوزی کند تا حداقل لباسش شبیه سوپر هیروهای عادی باشد، اما نتوانست. با همان لباسی که یک «د» کجوکوله رویش گلدوزی شده بود، مخفیانه به سراغ خانههای شب قبل رفت، اما نتیجه از چیزی که فکر میکرد ناامیدکنندهتر بود. تنها چند خانه به نامهاش جواب داده بودند اما برای او مهم نبود. با همان تعداد کارش را شروع کرد. سه روز دیگر ماه جدید شروع میشد و موعد پرداخت قبضها میرسید. دبیت هر شب به خانههای جدید سر میزد و جواب نامهها را از خانههای قبلی جمع و تمام اطلاعات و تاریخها و ارقام را در دفترچهاش یادداشت میکرد. اولین روز ماه با موفقیت تمام شد و شب تمام رسیدها را به دست افراد رساند.
آن ماه بیشتر قبضها پرداختنشده باقی ماند. حتی رئیس بانک اصلی شهر نیز قسط وامش را پرداخت نکرده بود. آدمها میان هزار دغدغه و اطلاعات گیر کرده بودند و فراموشی بهراحتی آنها را اسیر میکرد. فقط آنهایی که تمام تمرکزشان را روی زندگی و افراد خانوادهشان گذاشته و بقیه چیزها را به دایرکت دبیت سپرده بودند، نجات پیدا کرده بودند. کم کم آدمهای بیشتری به او اعتماد کردند و دبیت سراغ شهرهای دیگر نیز رفت. خیلیها بدون اینکه کسی نامهای به داخل خانهشان انداخته باشد، تمام اطلاعات لازم را روی کاغذ نوشتند و زیر پادری دم خانه گذاشتند. بعد از چند ماه مبارزه شبانهروزی دبیت، بالاخره زور آدمها به فراموشی چربید و توانستند به روزهای عادی و شاد خود برگردند. بزرگترها سر کار میرفتند و بچهها با عروسکهای جدیدشان بازی میکردند؛ عروسک قهرمانی که حرف «د» روی لباسش ناشیانه گلدوزی شده بود!