سال نو نزدیک بود و پیر مرد خیاط و همسرش نشسته بودند که صدای آواز بچه هارا از کوچه شنیدند .
بچه ها شعر می خواندند و سال نو را به همه تبریک می گفتند ،همسر خیاط آهی کشید و گفت:«اگر کمی آرد داشتم شیرینی می پختم و برای بچه ها و بابانوئل می دادم .»
پیر مرد گفت :«غصه نخور !همین حالا لباس هایی را که دوختم را به شهر می برم و با پولش آرد می خرم و می آورم .»
پیرمرد قصه ما به شهر رفت ،هوا سرد بود و برف می بارید .پیرمرد در کوچه ها میرفت و داد میزد:«لباس،لباسای گرم و نرم »
اما کسی از او چیزی نخرید،درهمان هنگام مرد زغال فروشی از راه رسید.او هم نتوتنسته بود زغال هایش را بفروشد.
زغال فروش به خیاط گفت:«زغال های من مال تو و لباس های تو مال من ، نظرت چیه ؟»
پیر مرد خیاط قبول کرد و زغال هارا گرفت و راهی خانه شد .وقتی برگشت ماجرا را برای همسرش تعریف کرد و گفت:«حالا ما این زغال ها را داریم و میتوانیم گرم بمانیم.»
آنها آتشی روشن کردند و پیر مرد گفت :«شاید همسایه سردش باشد بهتر است برای او هم کمی زغال ببریم.» همسرش گفت :«همین الان میبرم »بعد کمی زغال در ظرفی ریخت و برای همسایه برد و به خانه برگشت.
چیزی نگذشته بود که صدای زنگ در به گوش رسید ،زن همسایه پشت در بود.
همسر خیاط در را باز کرد.
همسایه گفت :«سلام،دستتان درد نکند ،به لطف شما خانه ما گرم شده و برای تشکر برایتان مقداری آرد اوردم که مثل هر سال شیرینی های خوشمزه ای درست کنید.»
این را گفت و رفت...
پیرمرد خیاط و همسرش خوشحال شدند و برای سال نو شیرینی های بسیار خوشمزه ای درست کردند و به بچه ها و بابانوئل دادند و سال نو را به همه تبریک گفتند.
شما هم اگر از داستانم خوشتون اومد لایک کنین و به بقیه هم پیشنهاد بدین که اونا هم داستانمو بخونن❤️