بسم رب چشماش
به امید باران در بالکن را باز میکنم اما؛ "باران نمبارد". باران نمیبارد اما حصار بالکن خیس است. باران نمبارد اما عشاق دست در دست هم، بدون چتر زیر باران میرقصند. باران نمبارد اما دستانم خیس از شبنمیست که از آسمان فرو میریزد و بر صورت «خاکستری»های این شهر بوسه میزند. باران نمیبارد اما کوچه خیس و میزبان بوی خاک نم خورده است. باران نمیبارد اما آسمان خالی از هر آبییست؛ گویی هیچ وقت چیزی جز سفید و خاکستری نبوده است. باران نمیبارد اما شبنمِ نشسته بر روی برگ درختان، سُر میخورند و بر سر عابرانِ عاشق فرود میآید. به هر طرف که نگاه میکنی عاشق است و دلتنگ که قدم بر روی گربهی آسمان میگذارند و بر حال آسمان مرهمی میشوند که همچون اشکی از گونهای فرو میریزد یا همچون لبخندی از ته ته دل زده میشود و چشمان آسمان را هم خط میکند. ماشین ها برای فرار از خیسی به زیر درختان پناه بردهاند اما مگر میشود شوری را با آب از نمک گرفت که خیسی را از باران؟ باران نمیبارد اما شهر بارانی، آسمان خاکستری و دلها گرفته است.
ستایش
۲۳۰۱۰۲