بسم رب چشمانش
عصر بود و خورشید هنوز بر آسمان همراه ماهش فرمانروایی میکرد و او بر قلب من. برنامهی همیشگی کتاب خواندن عصرانه را راه انداخته بودیم. دو ساعتی بود بر جملهی اول کتاب گیر کرده بودم. آخر مگر چشمانش وقتی تمرکز میکند را ندیدهاید؟ به خداوندی خالقش که زیر چشمی نگاه کردن بهش از نعمت های بهشت است. آخر چه کردم که خدا او را جلوی پایم قرار داد؟
بوی کتاب. بوی مورد علاقه ام بعد از بوی عطر تلخش، اتاق را پر کرده بود و چیدمان زیبای او-نه بیشتر از خودش- همان حس آشنای همیشگی را درون قلبم جاری میکرد.
نمیدانم کجا بودم که به خودم آمدم و دیدم او هم دارد با همان لبخند دل نشین نگاهم میکند. سریع رو برگرداندم. اما او میخندید و من به آرامی میزدمش. در آغوشم کشید و بوسه ای بر موهایم. همانی که میخواستم.
+ دوساعته رو همون جمله اولی. راستشو بگو این ایده رو دادی که دید بزنی؟
سرم را روی پایش گذاشتم و کتاب را که حالا رقیب عشقی ام به حساب میآمد آنقدر که بهش توجه کرده بود، به کناری پرت کردن و از پایین به چهره اش نگاه کردم.
-ای وای لو رفتم؟ بد شد که
خندید و صدای خندمان اتاق قدیمی زیر شیروانی را پر کرد.
+برات پیانو بزنم؟
-برام یپانو میزنی؟
+به شرطی که برام چایی بیاری
-با کمال میل قربان
باز هم خندید.
خندیدیم.
چه کرده بودم که پاداشش او بود؟ گویی دنیایی را نجات داده و شیرینی به فرهادی رسانده بودم. شکر خالقش. شکر چشمانش.
۰۱۰۳۰۲