بسم رب چشماش
زمان. مفهومِ بیمفهومی بود؛ تا وقتی این "بود" او بود که بود. او بود که دستانش قفل در دستانم میشد و همهچیز بی معنا میشد. یادم نمیآید پیش او چه میپوشیدم، یادم نمیآید به کجا قدم بر میداشتیم، یادم نمیآید چه میکردیم، فقط یادم است که او بود. وقتی او هست کِی و کجا و چگونه مگر معنایی دارد که به زبان بیاید؟ بهتر نیست به جای آن بگویم "دوستت دارم"؟ یا بگویم که دستبند دستش خیلی قشنگ است تا او هم بگوید یکی برایم خریده؟ تا وقتی او بود چرا باید به رفتنش فکر میکردم؟ مگر رفتنش با زمان نبود و زمان در او تکذیب نمیشد؟ اصلا گیرم که بگذرد. اصلا چرخ بلند بچرخد و بشود سال بعد؛ مگر او میرود؟ اما زمان، زمان، زمان. امان از این چهار حرفی نازیبا. به نظر من کلمات هرچه تعداد حروفشان بیشتر باشد، زشت ترند. مثلا؟ مثلا "او" را ببینید. مثل شیرقهوهای روی تراس تو یه روز بارونی به دل مینشیند و میشود یه چیز: آرامش. خلاصه که او زیباست. انکار نکنید آخر شما چشمانش را ندیده و در آنها غرق نشدهاید و آنها همچون معبودی نپرستیدهاید. "او" زیباست؛ اما در عوض به شیمیدرمانی نگاه کنید. آنقدر حرف دارد که حتی حوصله به شمردن و حساب کردن نمیرود. مگر مهم است؟ اصل این است که زشت است و حتی از سرطان زشت تر. بگذریم از این ها و برگردیم به زمان. زمان هم زشت است، زشتتر از شیمیدرمانی نه، اما خب زشت است دیگر قبول کنید. یعنی چی که میگذرد؟ خب نمیشود بایستی؟ مگر نمیبنی دارد میدود و ازم فرار میکند. دِ آخه لعنتی بایست تا به او بگویم که دوستش دارم. بایست دیگر. من توان جلو زدن از تورا ندارم، عقربههایت هم که برعکس نمیروند. بایست و بزار بایستد تا بی معنی شوی، تا تکذیب شوی، تا فراموش شوی. بگذار غرق شوم و بپرستم چشمانش را. بگذار بمانم تا بگویم بسم رب چشمات و بشنوی دوستت دارم. بگذار بمانیم و ثبت شویم. نه یک خاطره و نه یک عکس. یک آغوش و دو لبخند و زمانی که گم شده در اقیانوس چشمانت.
ستایش
۳۰۰۱۰۲
https://t.me/setsetseta