بسم رب چشمانت
قدم روی اولین پله میگذارم و با پله برقی همراه میشوم. نجوای "روزگار غریب" از هنذفزیام شنیده میشود. پله برقی های پشت پله برقی که مرا به سمت پایین میکشاند. به سکو میرسم. بر دیوار تکیه میدهم و به ریل های قطار خیره میشوم.
میپرم. قطار است که میپراندم. به سمت سکو میروم. قطار سریع است. آنقدر سریع که مسافران داخل معلوم نیستند. به بازتاب خودم که با رسیدن به در ها از بین میروند و بعد دوباره معلوم میشود زل میزنم. چقدر عوض شدهام. با این که به چشمان خود زل زدهام اما خود را نمیشناسم. من روسریام کج نیست. من دکمهی مانتو هایم باز نیست. من اینقدر شلخته و بی حوصله نیستم. من ... من کِی انقدر شکسته شدم؟
در باز میشود. می ایستم تاریکی تونل. زمزمه میکنم: "و گویم که من عاشق تاریکی ام". حال روشنایی. پیاده میشوم.
میان خط های برجستهی روی زمین راه میروم. نابینا نیستم اما میگذارم پاهایم من را راهنمایی کنند، نه چشمانم. باز هم پله برقی.
درون قطارم و هنذفری هنوز در گوشم. چه بچه های نازی. بهتر است پیاده شوم. باز هم خطوط برجسته.
درون دنیای خودم هستم که آهنگ قطع میشود و کیفم میلرزم. به خود میآیم. چیست؟ نمیدانم. دست میبرم و دستم هم میلرزد. گوشیام.
-سلام مامان.
-کجام؟ نمیدونم.
-نمیدونم غرق بودم.
- مامان .. الو صدات نمیاد.
-فکر کنم گم شدم توروخدا پیدا...
صدای بوق گوشی و بعد ادامهی آهنگ در هنذفری طنین میاندازد. میشنوم.
"نمانده در دلم دگر توان دوری
چه سود از این سکوت و آه از این صبوری"
میچرخم. سکو میچرخد. دنیا میچرخد. .
مامان یادت هست چند سال پیش رفته بودیم حرم شاه عبدالعظیم نذری نون پنیر و سبزی داشتی؟ یادت هست موقع برگشت یک لحظه غرق آدمهای آنجا شدم و به خودم آمدم و نبودی؟ داد زدم مامان، مامان. بعدش همونجا موندم تا اومدی پیدام کردی.
مامان. فکر کنم گم شدم. اینبار نه توی حرم و نه توی ایستگاه های پیچیدهی مترو. مامان من تو زندگیم گم شدم. چقدر بمونم تا پیدام کنی؟ مامان میشه پیدام کنی؟ مامان. مامان توروخدا زودتر بیا.