تانیا
تانیا
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

وظیفه یا لطف؟

بسم رب چشمانش 
شب بود و ماه با همان حلال کوچکش فرماندار و جانشین خورشیدش در آسمان بود. ابر های سفید که سفیدیشان در نبود خورشید هیچ معنا میشد، بر آسمان تاریک پرده‌ای نهاده و همچون مزاحمی سرزمین ماه و خورشید را گرفته بودند. آنها همیشه مزاحمان این دو کفتر عاشقند.
بر روی پشت بام نشسته بودم و شهر که هنوز به لطف چراغ خانه ها روشن بود، از زیر پایم نمایان بود. ای کاش میشد در این لحظه ماند. ای کاش زمان می‌ایستاد و صدای طنین نفس های سخت شده‌اش به خاطر ارتفاع زیاد، در گوشم میماند. ای کاش میشد در لحظه‌ی بودنش و ماندنش ماند و سال ها زندگی کرد. به خداوندی خالقش قسم که من خسته نمی‌شوم از بودن اگر بودن او باشد و بس‌.
بی آنکه نگاهم را از این سرزمین خاموشِ بیدار بردارم دستم را دراز میکنم و دستش را میگیرم. فشار کوچکی که نشان از اطمینان خاطر است به دستش میدهم و او هم پاسخ میدهد. ما با سکوت حرف میزنیم.
+نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
  تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
می‌خندند. این بار به جای نفس های سخت شده‌اش، صدای خنده‌هایش گوشم را قلقلک میدهد و خنده بر لب من هم مهمان می‌شود. 
وقتی ساکت می‌شود، نفس هایش را می‌شنوم. آرام است.
-مرسی که همیشه آرومم می‌کنی.
+وظیفمه دیگه نیست؟
-یه قولی بهم میدی؟
+با کمال میل عزیزکرده.
-هیچ وقت... هیچ وقت از روی وظیفه کاری برای من نکن. 
+باشه ولی چرا؟
-چون اینجوری مجبوری. من می‌خوام که تو بخوای تا اون کار رو برام انجام بدی.
سکوت میکنم. فعل خواستن. من میخواهم؟ نمیدانم. من فقط یک چیز میدانم و یک چیز میخواهم. خوشحالی‌اش. اگر بخواهد میروم، اگر بخواهد میمیرم، اگر بخواهد می‌سوزم، اگر بخواهد... اصلا هرچه او بخواهد. فقط خوشحال باشد همین کافیست.
-غرق شدی
صدایش. همان نجوای پرستیدنی که گوش هایم را نوازش میکند و بوسه میزدند بر تار های گوشم.
+خیلی وقته غرق چشاتم.
-دیوونه. چیشد فکراتو کردی
دستم را بالا می‌آورم. انگشت کوچکش را در انگشت کوچکم قفل میکند و بعد شست هایمان را به هم می‌رسانیم.
-قول؟
لبخند میزنم و غرق چشمانش میشوم.
+قول.۱۹۰۳۰۲
بسم رب چشمانش شب بود و ماه با همان حلال کوچکش فرماندار و جانشین خورشیدش در آسمان بود. ابر های سفید که سفیدیشان در نبود خورشید هیچ معنا میشد، بر آسمان تاریک پرده‌ای نهاده و همچون مزاحمی سرزمین ماه و خورشید را گرفته بودند. آنها همیشه مزاحمان این دو کفتر عاشقند. بر روی پشت بام نشسته بودم و شهر که هنوز به لطف چراغ خانه ها روشن بود، از زیر پایم نمایان بود. ای کاش میشد در این لحظه ماند. ای کاش زمان می‌ایستاد و صدای طنین نفس های سخت شده‌اش به خاطر ارتفاع زیاد، در گوشم میماند. ای کاش میشد در لحظه‌ی بودنش و ماندنش ماند و سال ها زندگی کرد. به خداوندی خالقش قسم که من خسته نمی‌شوم از بودن اگر بودن او باشد و بس‌. بی آنکه نگاهم را از این سرزمین خاموشِ بیدار بردارم دستم را دراز میکنم و دستش را میگیرم. فشار کوچکی که نشان از اطمینان خاطر است به دستش میدهم و او هم پاسخ میدهد. ما با سکوت حرف میزنیم. +نشود فاش کسی آنچه میان من و توست تا اشارات نظر نامه رسان من و توست می‌خندند. این بار به جای نفس های سخت شده‌اش، صدای خنده‌هایش گوشم را قلقلک میدهد و خنده بر لب من هم مهمان می‌شود. وقتی ساکت می‌شود، نفس هایش را می‌شنوم. آرام است. -مرسی که همیشه آرومم می‌کنی. +وظیفمه دیگه نیست؟ -یه قولی بهم میدی؟ +با کمال میل عزیزکرده. -هیچ وقت... هیچ وقت از روی وظیفه کاری برای من نکن. +باشه ولی چرا؟ -چون اینجوری مجبوری. من می‌خوام که تو بخوای تا اون کار رو برام انجام بدی. سکوت میکنم. فعل خواستن. من میخواهم؟ نمیدانم. من فقط یک چیز میدانم و یک چیز میخواهم. خوشحالی‌اش. اگر بخواهد میروم، اگر بخواهد میمیرم، اگر بخواهد می‌سوزم، اگر بخواهد... اصلا هرچه او بخواهد. فقط خوشحال باشد همین کافیست. -غرق شدی صدایش. همان نجوای پرستیدنی که گوش هایم را نوازش میکند و بوسه میزدند بر تار های گوشم. +خیلی وقته غرق چشاتم. -دیوونه. چیشد فکراتو کردی دستم را بالا می‌آورم. انگشت کوچکش را در انگشت کوچکم قفل میکند و بعد شست هایمان را به هم می‌رسانیم. -قول؟ لبخند میزنم و غرق چشمانش میشوم. +قول.۱۹۰۳۰۲

بسم رب چشمانش
شب بود و ماه با همان حلال کوچکش فرماندار و جانشین خورشیدش در آسمان بود. ابر های سفید که سفیدیشان در نبود خورشید هیچ معنا میشد، بر آسمان تاریک پرده‌ای نهاده و همچون مزاحمی سرزمین ماه و خورشید را گرفته بودند. آنها همیشه مزاحمان این دو کفتر عاشقند.
بر روی پشت بام نشسته بودم و شهر که هنوز به لطف چراغ خانه ها روشن بود، از زیر پایم نمایان بود. ای کاش میشد در این لحظه ماند. ای کاش زمان می‌ایستاد و صدای طنین نفس های سخت شده‌اش به خاطر ارتفاع زیاد، در گوشم میماند. ای کاش میشد در لحظه‌ی بودنش و ماندنش ماند و سال ها زندگی کرد. به خداوندی خالقش قسم که من خسته نمی‌شوم از بودن اگر بودن او باشد و بس‌.
بی آنکه نگاهم را از این سرزمین خاموشِ بیدار بردارم دستم را دراز میکنم و دستش را میگیرم. فشار کوچکی که نشان از اطمینان خاطر است به دستش میدهم و او هم پاسخ میدهد. ما با سکوت حرف میزنیم.
+نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

می‌خندند. این بار به جای نفس های سخت شده‌اش، صدای خنده‌هایش گوشم را قلقلک میدهد و خنده بر لب من هم مهمان می‌شود.
وقتی ساکت می‌شود، نفس هایش را می‌شنوم. آرام است.
-مرسی که همیشه آرومم می‌کنی.
+وظیفمه دیگه نیست؟
-یه قولی بهم میدی؟
+با کمال میل عزیزکرده.
-هیچ وقت... هیچ وقت از روی وظیفه کاری برای من نکن.
+باشه ولی چرا؟
-چون اینجوری مجبوری. من می‌خوام که تو بخوای تا اون کار رو برام انجام بدی.
سکوت میکنم. فعل خواستن. من میخواهم؟ نمیدانم. من فقط یک چیز میدانم و یک چیز میخواهم. خوشحالی‌اش. اگر بخواهد میروم، اگر بخواهد میمیرم، اگر بخواهد می‌سوزم، اگر بخواهد... اصلا هرچه او بخواهد. فقط خوشحال باشد همین کافیست.
-غرق شدی
صدایش. همان نجوای پرستیدنی که گوش هایم را نوازش میکند و بوسه میزدند بر تار های گوشم.
+خیلی وقته غرق چشاتم.
-دیوونه. چیشد فکراتو کردی
دستم را بالا می‌آورم. انگشت کوچکش را در انگشت کوچکم قفل میکند و بعد شست هایمان را به هم می‌رسانیم.
-قول؟
لبخند میزنم و غرق چشمانش میشوم.
+قول.

۱۹۰۳۰۲

داستانوظیفهسکوت
برشی از آنچه گذشت. ممنونم از نگاهتون:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید