Tara.ella
Tara.ella
خواندن ۲ دقیقه·۱۰ ماه پیش

خانه..

زمین را نگاه میکرد. جایی که قبلا روش زندگی میکرد. چندین سالی میشد هیچکس نام زمین را خانه نگذاشته بود و کسی نام انسان ها را خانواده.
کسی از ان طرف سفینه اسمش را پیج میکند. حالا، دیگر حتی از شنیدن اسمش هم بدش می امد. میخواست برگردد به دورانی که با کفش های خرسی و چشمانی مشتاق، خبر خانه سازی روی ماه را در تلویزیون میدید و با ذوق به مادرش میگفت که از او میخواهد برایش کفش های فضانوردی درست کند.
و مادرش، بطری ای جلوی دهانش میگرفت و ادای اپراتور هایی را در می اورد که اسم او را پیج میکردند. ان موقع ها انقدر از اسمش بدش نمی امد.
شنیدن اسمش، باری دیگر به یادش اورد که چه چیز هایی را ترک کرده بود. یا شاید بهتر بود بگوید چه کسانی را.
روزی که توی ان سفینه پا گذاشت را به خوبی یادش امد. لباس سنگینی که پوشیدنش بهترین حس عالم بود. و روزی که برای اولین بار، زمین را از فضا تماشا کرد. و اولین فکری که از ذهنش گذشت، این بود که هیچوقت نمیخواهد برگردد.
زمان انجا مثل زمین نمیگذشت. چند ماه بیشتر نگذشت تا این حقیقت را با پوست و استخوان درک کند. تا بفهمید خانه ای که پشت سر رها کرده بود، حالا خالی از سکونت شده.
و نه تنها فقط خانه ی او، بلکه خانه ی تمام کسانی که زمین را خانه می نامیدند.
همه انقدر شانس نداشتند تا قبل از سوختن زمین ان را ترک کنن.
چیز های زیادی را ترک کرده بود.
کفش های خرسی ای که مادرش با فویل، برایش شبیه کفش فضانوردی ساخته بود. تلویزیونی که در ان، اخبار ناسا را تماشا میکرد، خانه ای با دیوار های ابی که مادرش، برایش دور تا دور انها را با ستاره های کاغذی پر کرده بود. کتاب های قطوری راجب نجوم و ستارگان و مهم تر از همه ی انها، کسی که ان رویا را به او هدیه داده بود.
بعد از سال ها زندگی روی ان سفینه، فهمید فضا هیچوقت چیزی نبوده که او میخواست. او میخواست به داستان های مادرش راجب ستاره ها گوش دهد و در استخر، تظاهر کند در خلإ معلق است. میخواست صدای مادرش اسم او را پیج کند و میخواست هر بار او از تماشا کند که برایش کفش های گِلی اش را تمیز میکند. کفش هایی که با انها، مثلا روی " ماهی از جنس گِل " پا گذاشته بود.
او هیچ وقت فضا را نمیخواست.
ادم ها در فضا دور خانه نمی دویدند و بالا و پایین نمی پریدند. ادم ها در فضا، ستاره ها را روی دیوار سفینه نمی چسباندند.ادم ها در فضا علاقه ای به رنگ کردن دیوار به رنگ ابی، یا با لحن خنده دار پشت بلندگو حرف زدن نداشتند. او هیچوقت فضا را نمیخواست
او خانه را میخواست. خانه ای که ترک کرده بود
خانه ای که برای او، از فضا هم "فضا تر" بود


خانهاخبار ناسافضافضانوردکفش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید