
-جدی باید این کفش ها رو عوض کنی
در حالی که روی پله های راهرو نشسته بود، بهت نگاه میکرد که بند کفش هات رو گره میزدی.
+کفش هامو؟ چرا؟
در حالی که کوله ات رو میندازی رو دوشت، از پله ها پایین میری. به محض خارج شدن از ساختمون، دست هات رو توی جیب هات فرو میبری. باد سرد توی صورتت میزنه. شاید انتخاب کفشات برای این هوا واقعا ایده ی خوبی نبود.
به قدم زدن ادامه میدی. کنارت قدم میزنه و راجب اخرین فیلمی که دیده حرف میزنه. اسمشو نمیشنوی و بعضی جاهای حرفاش رو میخوره.
و تو نمیخوای حرفشو قطع کنی پس چیزایی که نمیفهمی رو نمیپرسی و صرفا سرتو تکون میدی و راهتو کج میکنی و سه تا خیابچن راهتو طولانی تر میکنی. صرفا برای دوری از اون یک دونه خیابون.
پات به تخته سنگی گیر میکنه و با صورت میخوری زمین. کنارت روی زانو هاش خم میشه و قهقه میزنه.
-شاید چون این کفشت اخرش به کشتنت میده! حتی نمیتونی توشون درست راه بری!
بلند میشی و لباستو میتکونی.
+تقصیر من نیست که جناب عالی برای تولدم دو سایز بزرگ تر گرفتی!
وارد مدرسه میشی. گوشه ای از حیاط میشینی و تماشاش میکنی که با ذوق و شوق راجب اخرین مد روز حرف میزنه. "اخرین مد روزی" که یک سال ازش میگذره. هیچوقت به این چیزا اهمیت نمیدادی ولی وقتی برات اون کفش ها رو گرفت، با وجود اینکه بهت نمیخوردن، پوشیدیشون.
و از اون موقع، یک ساله که به پوشیدنشون ادامه میدادی.
از موضوعی به موضوعی دیگه میپره و تو متوجه نصف حرفاش نمیشی چون از هر مکالمه فقط بخشی اش رو به یاد میاری.
+وایسا، اسم اون فیلمه چی بود؟
-یک سال گذشته. واقعا توقع داری هر چی گفته بودم رو یادت بمونه؟
زنگ میخوره. وارد کلاست میشی و روی نمیکتی ای میشینی. کنارت روی میز نمیکت میشینه و پاهاش رو اویزون میکنه.
به کفش هاش نگاه میکنی. کفش های سبز. نه.. سبز نه. کفش های ابی.
همرنگ لاک های روی ناخنش و ابر کوچیکی که گوشه ی راست، نه، چپ شلوار جین اش کشیده بود. شلواری که اونروز پاش بود.
هر روز، جزئیات کمتری یه یاد میاوردی.
با اومدن معلمت و ساکت شدن کلاس، از روی صندلی پایین میپره. چند ساعت بعدی، اروم میشینه و به کفش هات نگاه میکنه. خورشید کوچیکی که روی کفشت کشیده بود کم کم داشت رنگ خودشو از دست میداد.
-جدی باید این کفشا رو عوض کنی
در حالی که سرتو توی کتاب فرو بردی، زمزمه میکنی
+شاید اگر بهم میگفتی اینو با چی کشیدی، میتونستم درستش کنم
-ولی نگفتم، مگه نه؟ یا شاید تو یادت نمیاد.
زنگ به صدا در میاد و اجازه نمیده جواب حرفشو بدی.
توی راه برگشت، قبل از رسیدن به اون خیابون و از اون چراغ قرمز میپیچی.
به قدم زدن ادامه میدی. پاهات مثل همیشه شروع میکنن درد گرفتن. شاید واقعا باید این کفشا رو عوض کنی؟
-ولی این چیزی نبود من گفتم. مگه نه؟
نه. معلومه که این چیزی نبود که اون گفت. یک سال پیش، وقتی از اون خیابون می گذشت و پشت تلفن باهاش حرف میزنی، کلماتش رو کامل یادته. برعکس حرفاش از فیلم ، مد ، رنگ کفشاش و لاک هاش که هر روز بیشتر بین دو تا رنگ گیر میکردی، اون جمله رو کلمه به کلمه یادته. جمله ای که با صدای بلند بوق یک ماشین قطع شد.
+جدی باید اون کفشا رو بدی برم عوض کنم..