ویرگول
ورودثبت نام
ترانه یزدانی
ترانه یزدانی
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

قطار

ازدحام مردمان کور
صدای جیغ و فریاد
باز هم بیچارگیست ،
غفلت انسان های بزرگ ...
قلب هایشان کوبان
دست هایشان مغموم
سرنوشت همین است
انتظار دلتنگی بلند است
و لحظه ی خداحافظی غمناک...
من تنها قطاری زنگ زده
که سالهاست به تماشای قلب های
آتشین و سرد انسان ها می نگرد .
چیزی مرا ملامت می کند
دستهایم خالی است
و ریل ها قاصد خبر های خوش
آن تکه آهن پوسیده
به من می گوید که او می آید
او ایستگاهی است به معنای رسیدن
و دژاوو شدن خاطرات
که انتظار را می سوزاند
و مشت های وحشی غم را می شکند
او زیبا است
سرشار از خنده های از ته دل
و رسیدن پرستو های مهاجر
به خانه های دلتنگ
من او را دوست دارم
صدایم می زند و زمزمه های خیالی غصه
از چروک های چهره ام می پرد
و امان از صدای او ...
واگن هایم پر می شود از گرمای نگاه
و آیه های دست ها
من امروز را جشن می گیرم !
غرش خیابان های پشت ایستگاه
سرمای بی حیا را می دزدد
و دلها آسوده خاطر می شود
امروز نامه های زیبایی در
دل هایمان حکاکی می شود
لوکوموتیوران می رود
شب با دست های برف
برایم جشن شکوهمندانه ای می گیرد
من و او تنهاییم
وصال !
ای ایستگاه رسیدن و شادمانی
دقیقه ای کوتاه مرا بپذیر و با من برقص
که هیچ یک این آدمها نمی دانند
قلب آهنی یک قطار
چطور می تواند از آنها عاشق تر باشد
وصال !
آیه های دست هایت
در پیچش تاک های ساعت
میان نخوت همیشگی زمستان
روشنی بخش است
ای فروغ پژواک شده
در میان ریل های خوشبختی ،
با من برقص ...


قطارانتظارترانهحال خوبتو با من تقسیم کنشاعر
سریع تر از شروعمان به پایان رسیدیم ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید