Tarlan
Tarlan
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

آواز تو آتش است *

صبح با صدای پدر از خواب بیدار می‌شوم. زنگ موبایل را راس ساعت ۶ کوک کرده‌ام تا قبل از سالْ تحویل بیدار شوم ولی هنوز زنگ موبایل به صدا درنیامده، پدر به سراغم آمده. پشت پنجره با صدای دلنوازش آواز می‌خواند. چشمم را باز می‌کنم. هوا هنوز روشن نشده. بلبلِ من حتمن جایی روی داربست خانه‌ی همسایه نشسته است و آوازش را سر داده تا من را بیدار کند. به دنبال موبایلم می‌گردم تا ببینم ساعت چند است ولی موبایل کنار تخت نیست. به خاطر می‌آورم که آخر شب گوشی را کمی آنسوتر به شارژ زده‌ام. دست از تلاش می‌کشم. زیر لحاف فروتر می‌روم ولی خوابم نمی‌آید. پرنده‌ام هم رفته است و صدای آوازی نیست تا سرگرمم کند.

اولین باری که صدای پرنده را شنیدم پانزده روز قبل از فوت پدر در شهر دوشنبه بود. براي تمدد اعصاب به تاجیکستان سفر كرده بودم. دو روز اول سفر با پدر چت تصويري مي‌كردم. مرا مي‌شناخت. مي‌دانست كه در دوشنبه هستم. روز سوم كه با مادر صحبت ‌كردم توضیح داد كه پدر وضعيتش وخيم‌تر شده و يادش نمي‌آيد كه تو به مسافرت رفته‌ای و سراغت را مي‌گيرد! مادر با غصه گفت كه كاش در این شرایط تنهای‌مان نمی‌گذاشتی...

همان شب كه در هتل سه ستاره به خواب رفتم، نيمه شب با صدای پرنده‌ی خوش صدایی از خواب بیدار شدم. صدا به اندازه‌اي نزديك بود كه انگار زير درختي خوابيده بودم و پرنده‌اي بر شاخه‌اش آواز مي‌خواند. صدايي شبيه بلبل... آوازي دنباله‌دار كه در سه بخش اجرا می‌شد. دلم مي‌خواست موبايلم را بردارم و صداي پرنده را ضبط كنم ولي از ترس بيدار شدن هم‌سفرانم، تكان نخوردم. آنقدر روي تخت بي‌حركت ماندم و به صداي پرنده گوش دادم تا خوابم برد. آن اتفاق ديگر تا آخر سفر تكرار نشد و من به تهران برگشتم. وقتي به تهران رسیدم، پدر کاملن به اغما رفته بود و چند روز بعد از دنيا رفت. تمامي فاميل از شهرستان برای مراسم خاک‌سپاری آمده بودند و خانه جاي سوزن انداختن نداشت. شب را در آشپزخانه كه مشرف به حياط بود خوابيدم. صبح روز خاكسپاري، ساعت پنج صبح ساعتم زنگ زد و بيدار شدم. هوا تاریک بود. وضو گرفتم. دلم با نماز خواندن برايش آرام مي‌گرفت. چراغي روشن نكردم تا مهمان‌هايي كه در سالن خواب بودند بيدار نشوند. به آشپرخانه برگشتم و رو به حياط نمازم را شروع كردم. صداي آواز همان پرنده كه در تاجيكستان شنيده بودم را دوباره در تاريكي شنيدم. روي درخت حياط خانه‌ی پدري نشسته بود و آواز بلند سه بخشيش را در سكوت شبانه تكرار مي‌كرد. دلم لرزيد. صداي خاله رخساره را از پشت سرم شنيدم كه مي گفت خوش احوالیوا کیشی... نِه گوزل اوخییر!!! ** نفهميده بودم كي بيدار شده‌بود و قصد نماز كرده‌بود... اشك‌هايم سرازير شدند. با خودم فکر کردم كه پدر به پرنده‌اي بدل شده، پرنده‌اي خوش‌صدا كه گاهي برايم آواز می‌خواند.

بعد از اتمام اولین دوره‌ی درمان پدر با هم سری به بلورفروشي‌هاي شوش زدیم. پدر به دنبال سرويس ظروف مورد علاقه‌اش برای منزل‌شان مي‌گشت. زير آفتاب ارديبهشت كه سوزاننده‌تر از چيزي بود كه مي شد تصور كرد، دربدر به دنبال تنوع سرويس‌ها بودیم و از اين مغازه وارد مغازه بعدي مي‌شدیم. حتي خودم هم دچار وسواس پدر و مادر در انتخاب شده‌بودم. حالا كه آنها رضايت به خريد سرويس مورد پسندشان را داده بودند، من كوتاه نمي‌آمدم و هم‌چنان آنها را به دنبال خودم مي‌كشاندم. پدر بعد از خرید سرویس مورد نظرش برای من هم سرویس جام و گیلاسی انتخاب کرد. گفت امسال کادوی عید را نقدی حساب نمی‌کنم. کادویی می‌دهم تا به یادگار از من برای همیشه داشته باشی. می‌دانستم که پدر قبل از شروع بیماری هیچوقت به جاودانگی در دل‌های ما فکر نمی‌کرد و حالا تاثیر بیماری را به وضوح در او میدیدم و افکارش آزارم می‌داد.

حالا پس از سال‌ها سرویس یادگاریش در طبقات دکوری خانه جا خوش کرده و من بی نیاز از نگاه کردن به سرویس یادگاریش بی بهانه به یادش هستم. گاهي صداي پرنده‌ای را مي‌شنوم. پدر نیست ولی آوازش هست. مراقب من است. در خواب‌هایم آدمیزاد است و در دنیای واقعی به پرنده‌ای تبدیل شده که در خیال من، تنها برای من می‌خواند.

يك روز صبح كه پياده به سر كار مي‌رفتم، صدايش را شنيدم. به دنبال صدا گشتم و پرنده‌اي با بدن طوسي و سر مشكي را نشسته روي شاخه درختي ديدم كه رو به من همان آواز را مي‌خواند. بزرگتر از گنجشك بود. روبرويش ايستادم و از او پرسیدم: تو پدري؟ و پرنده بي‌توجه به سوال و حضور من به آواز خواندنش ادامه داد.


* عنوان متن برگرفته از شعری از "علیرضا روشن"

آواز تو آتش است و من سازی که نمی‌نوازد؛ می‌سوزد. "علی رضا روشن"

** خوش به سعادتت مَرد... چه آواز قشنگی!!!

داستان کوتاهمرگ عزیززندگییادداشتی برای خودم
طرلان هستم. گاهی نوشتن آرامم می کند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید