Tarlan
Tarlan
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

بازنده

با صدای آلارم موبایل که از سالن به گوش می‌رسد از خواب بیدار می‌شوم. خواب و بیدار هستم ولی صدای زنگ موبایل مجبورم می‌کند تا به سالن بروم و ساکتش کنم. با اینکه دیشب دیر وقت به خواب رفته‌ام ولی در کمال تعجب هوشیارم. به خودم فرصت فکر کردن نمی‌دهم. لباس می‌پوشم و از خانه بیرون می‌زنم. باید خودم را به پارک برسانم. دویدن تنها راه آرام کردن درونم است. صداهای درونی خاموش نمی‌شوند ولی دویدن از هیجاناتم می‌کاهد. تا بوده همین طور بوده. وقتی خیلی خوشحالم یا خیلی غمگینم یا خیلی مضطرب، دویدن آرامم می‌کند. آماده‌ام می‌کند تا ادامه دهم... حتی اگر ادامه دادن غیرممکن‌ترین کار دنیا باشد.

از پارک که به خانه می رسم، نوبت حمام رفتن می‌رسد. تمیزی و شادابی بعد از دوش گرفتن هم یکی از راه‌های ادامه دادن است. مرتب بودن خانه هم. پس دست به کار می‌شوم. دوش می‌گیرم. موهایم را که در این سالها به این بلندی نبوده، سشوار می‌کنم و به سراغ بی‌نظمی سالن می‌روم. بعد نوبت ظرف‌های نشسته‌ی درون سینک ظرفشویی می‌رسد. با هر نظم دادنی ذهنم آرامتر می‌شود و دردی که در درونم احساس می‌کنم آرام‌تر.

زندگی کردن همیشه هم اینقدر سخت نیست. وقتی حال دلت خوب باشد و مواظبش باشی، سخت ترین شرایط هم قابل تحمل می‌شود ولی امان از حالِ خرابِ دل... بهشت را هم تبدیل به جهنم می‌کند. به سراغ صفحه‌ها می‌روم. باید صدای ذهنم را خاموش کنم. صدای موسیقی باعث می‌شود تا صدای درونم را نشنوم. ولی از بختِ بد امی واین هاوس را انتخاب می‌کنم. به آهنگ زیر که می‌رسد وا می‌روم:

For you I was the flame
Love is a losing game
Five storey fire as you came
Love is losing game
One I wished, I never played
Oh, what a mess we made
And now the final frame
Love is a losing game
Played out by the band
Love is a losing hand
More than I could stand
Love is a losing hand


لعنتی! لغاتی که نباید را می‌شنوم. بازنده ... لغتی که شاید باید باورش می‌کردم و این مدت پشت گوشم انداخته بودم تا حال دلم خراب‌تر نشود. این مدت دست به عصا راه رفته‌ام. جملات خوب و تعبیرهای خوب را پیش خودم تکرار کرده‌ام تا دلم را گول بزنم ولی حالا از صدای خواننده کلماتی را که نباید می‌شنیدم.

بازنده بودن را می‌شناسم. وقتی زنده‌ای و محکومی به زندگی، باید بازی کردن را یاد بگیری. وقتی بازی می‌کنی، دو راه بیشتر نداری: یا برنده می‌شوی یا بازنده. از وقتی خردسالیم و با همسن و سالانمان بازی می‌کنیم یادش می‌گیریم. بزرگتر که می‌شویم بازی هایمان بزرگ تر می‌شود و برد و باخت‌هایمان پر رنگ‌تر. من اهل بازیم ولی مثل همه‌ی آدم‌ها عاشق برنده‌شدن. باخت‌ها خرابم می‌کنند ولی یاد گرفته‌ام که از آنها عبور کنم تا خللی در بازی‌ها و بردهای آینده‌ام به وجود نیاید. هر چه بازی سخت‌تر، بردهایش لذت بخش‌تر و باخت‌هایش عمیق‌تر. باید آماده بود...

این‌بار بازی را باخته‌ام و خودم خوب می‌دانم. فقط نمی‌توانم قبولش کنم. مدت‌هاست که خودم را توجیه می‌کنم. اولین مرحله‌ی رهایی و نجات از نتایج باخت، پذیرش آن است. از اینکه بازی را شروع کرده‌ام ناراحت نیستم ولی نمی‌توانم نتیجه‌اش را بپذیرم. تا بازی نکنی، خودت را نمی‌شناسی اما ناکامی تلخ است و دلسرد کننده. باختن حس سردی دارد و دلم را به تکه یخی بدل کرده که نمی‌دانم چگونه گرمش کنم. گاهی به انتقام می‌اندیشم ولی می‌دانم که این قاعده‌ی بازی منصفانه نیست.


داستان کوتاهزندگییادداشتی برای خودمحال خوبتو با من تقسیم کن
طرلان هستم. گاهی نوشتن آرامم می کند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید