– Хайр, – дединг ва кузатдим жим,
– Кўришгунча чидарми, юрак?
Хижрон бизни ҳалинчак қилди,
Яна
ўзи
тебратса,
керак.
– Хайр, – дедим, жимгина қолдинг,
– Кўришгунча чидарми, юрак?… Дунёсини англадик, етдик,
Яшаш
учун
соғинмоқ
керак!…
Фарида Афруз
شعر بالا را برای بینظیر، دوست ازبکیم، فوروارد می کنم و متن زیر را برایش در تلگرام تایپ می کنم:
- سلام بینظیر جان. می تونی اینو برام به فارسی ترجمه کنی؟ متوجه میشم وقتی ترجمه می زنم ولی کامل درکش نمی کنم، یه ظرایفی داره که نمی گیرمش.
به سرعت جوابم را می دهد و جملات زیر را می نویسد:
- سلام عزیزم روزت بخیر، تو دیگه راجع به خداحافظی صحبت میکنی، نرو عزیزم...، بمان...
چشم هایم پر از اشک می شود از همین چند کلمه ای که برایم در تلگرام می نویسد. همین چند کلمه ی زیر را در ذهنم با صدای بینظیر مرور می کنم:
- نرو عزیزم... بمان...
دوست ازبکیم که استاد زبان فارسی در دانشگاه ازبکستان است، بعد از حدود 5 دقیقه ترجمه زیر را برایم ارسال می کند:
خداحافظ گفتی و خموش بدرغت کردم
تا دیدار دیگر آیا تحمل دارد قلبم؟
هجران مارا گهواره کرد
باز
شاید خودش
تکان دهد!
خدا حافظ- کفتم ، خاموش ماندی،
تا دیدار صبر دارد قلب؟..
مثل درک دنیا ، رسیدیم،
برای زیستن
باید
دلتنگ شد!...
«فریده افروز»
ترجمه را که می خوانم اشکم سرازیر می شود و توامان از غلط های املایی بینظیر خنده ام می گیرد. این همان شعری ست که دراین روزهای وداع به آن نیاز دارم. منتظر هفته آخرم. منتظرم تا این دو هفته کاری آخر سپری شود و من به هفته ی تنهایی خودم با تاشکند برسم. منتظرم... چونان انتظار برای دیدار معشوق. تاشکند را تنها می خواهمش... به هنگام ورود به تاشکند تنها بودم و حالا هم می خواهم در سکوت و تنهایی وداع کنم. دلم از غم جدایی سنگین است. فکر کردن به جدایی و آغوش و بوسه های آخر، سخت است و دلگیر. خداحافظی در ایران سخت بود ولی نه تا این اندازه. خداحافظی از ایران، خانواده، دوستان و آشنایان موقت بود. می دانستم که همیشه می توانم به ایران برگردم. خانه آخر ایران است ولی ازبکستان خانه میانی ست. اولین تجربه مهاجرت و یکی از بهترین ها. در این یکسال گذشته، حتی یک بار هم از حضورم در اینجا علی رقم همه ی سختی ها پشیمان نشدم. من کسی که سال پیش با شک و تردید تهران را ترک کرد نیستم و می دانم که لحظه های فراوانِ تنهاییِ مهاجرت، نسخه متفاوتی را از من ساخته است و من این نسخه جدید که ماحصل رنج فراوان است را دوست دارم.
به هنگام ورود تنها بودم و هیچ دوستی نداشتم و حالا قاب عکس های فراوانی از دوستانی با ملیت های مختلف و عمومن ایرانی را آرشیو کرده ام. دوستانی که لحظات دلتنگی زیادی را با هم سپری کرده ایم که باعث نزدیکی ما شده است.
گاهی برای رفتن به محل کار از مترو استفاده می کنم. در مسیر رسیدن تا مترو، در پیاده روهای عریض، درختان سبز بلند را با لذت نظاره می کنم. فصل پاییز شروع شده و درختان تک و توک، رو به زردی می روند. ریزش بلوط ها شروع شده و به هنگام پیاده روی سرگرمم می کنند. آنقدری که ساعتها می توانم با پیاده روی و بازی با بلوط ها سرگرم شوم. مثل گربه های حیاط؛ به هنگام ورود به این خانه، تک گربه ای بود که به خاطر رنگ سیاهش، اسمش را به زبان روسی چُرنی گذاشته بودم ولی حالا تعداد گربه های حیاط زیاد شده اند. آنقدر زیاد که وقتی در حیاط می نشینم، حس خنده داری دارم. هر کدام به شیوه خودشان به من نزدیک می شوند و خودشان را لوس می کنند. چُرنی از سال پیش تغییر نکرده و مثل همیشه بداخلاق است. سوگلی من است و می آید و بی اجازه روی پاهایم می نشیند و تا بلندش نکنم، جایش را ترک نمی کند. بقیه هم شخصیت خودشان را دارند و کم سن و سال ترینشان که اخیرن به جمع متنوع گربه ها اضافه شده، گربه نارنجی رنگی ست که از شیطنت، حتی از کله ام هم بالا می رود و ساعتها می تواند سرگرمم کند.
تاریخ ساخت متروهای تاشکند به پنجاه سال قبل و زمان شوروی سابق برمی گردد. تزیینات ایستگاه های مترو، قدیمی و زیباست. رسیدگی و مراقبت از تزیینات قدیمی مترو، در گوشه گوشه مترو قابل توجه است. به هنگام ورود به ایستگاه علیشر نوایی، تابلویی بزرگ از کاشی های سرامیکی، روی طاق ورودی جلوه نمایی می کند. وقتی از دور نگاه می کنم، طرح یکپارچه، حاصل از کاشی های کنار هم، توجه ام را جلب میکند. جلوتر که می روم نقص های کاشیکاری و ناهماهنگی کاشی های کنار هم بیشتر به چشمم می آید و فکر کردن به اینکه این نقص ها حاصل تجهیزات اولیه ای است که استفاده کرده اند، احترامم را نسبت به این اثر هنری بیشتر می کند و علاقه ام را افزون تر. از اینکه با دستگاههای پیشرفته، برش و صیقل نخورده اند و بی نقص کنار هم نمی نشینند، جذابیتش برایم افزون تر می شود و با خودم فکر می کنم که همیشه در پس نقص ها داستانی نهفته است که دانستنش می تواند باعث جذابیت و ارتباط بیشتر با آن شود، نقص های جزیی که کلیت تصویر را به هم نمی زنند.
مثل همیشه از قطار مترو بیرون که می آیم، چشم میدوزم به آدمهایی که می دانم تعداد بسیاری از آنها به سمت شرکت ما رهسپارند. از میان همه آنها او را در پیراهن چهارخانه و بند مورب کیف روی پیراهنش تشخیص می دهم. می خواهم زنگ بزنم که بایستد تا این ده دقیقه بین مترو تا شرکت را همراه شویم ولی پشیمان می شوم. پشت سرش با فاصله ای دورتر ادامه می دهم و طرز خاص راه رفتنش را تماشا می کنم. می دانم که یک هفته بعد تمامی این تصاویر تمام می شوند و من به دنیای دیگری برخواهم گشت که تصاویر واقعی افراد، به حافظه ام نقل مکان می کنند.
همیشه شعر ها متاثرم می کنند. میزان خبر بالا در چند جمله ی موزونِ خلاصه شده، هیجان زده ام می کند و بارها و بارها می خوانمشان. گاهی بعضی از شعرها داستان طولانی تو را در چند جمله خلاصه می کنند. شعر کوتاه فریده افروز، شاعر ازبکی، داستان این روزهای من است. نسخه ازبکی آن را بارها و بارها می خوانم و با ترجمه ی دوستم مقایسه می کنم و ترجمه اش را ویرایش می کنم و برایش ارسال می کنم:
خداحافظ گفتی و خاموش بدرقه ات کردم
تا دیدار دیگر آیا تحمل می کند دلم؟
هجران ما را گهواره کرد
شاید خودش
باز
تکانمان دهد!
خداحافظ گفتم، خاموش ماندی،
تا دیدار دیگر آیا تحمل می کند دلم؟...
رسم دنیا این است،
برای زندگی کردن
باید
از دست داد!...