ویرگول
ورودثبت نام
Tarlan
Tarlan
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

خواب و خواب و خواب *

نیمه شب است. از شدت درد از خواب بیدار می‌شوم. درد کمرم را بلعیده. تاثیر مسکن قبلی تمام شده. از جایم بلند می‌شوم و دولا دولا به آشپزخانه می‌رسم. قرص را از روی میز برمی‌دارم و به دهان می‌گذارم به امید اینکه تاثیر کند. با خودم فکر می‌کنم که حسی عمیق تر از درد هم در زندگی وجود دارد؟

پتوی نازکی برمی‌دارم و به سمت کاناپه می‌روم. دراز می‌کشم و منتظر تاثیر قرص می‌شوم. تا درد کم نشود خوابم نمی‌برد. درد مثل وزنه سنگینی به کمرم آویزان شده و من را با خودش به عمق افسردگی می‌کشاند. تاثیر قرص کم کم از راه می‌رسد و احساس سبکی به بدنم بر می‌گردد. وزنه سبک‌تر و سبک‌تر می‌شود. حس سبکی بستگی به قدرت مسکن دارد. گاهی که مسکن قوی استفاده می‌کنم، از فرط سبکی بیست سانتی از زمین فاصله می‌گیرم. این لحظه بهترین قسمت درد کشیدن است. با خودم تکرار می‌کنم که حسی عمیق‌تر از درد هم تجربه کرده‌ام؟

به خودم پاسخ می‌دهم که: «خواستن»

خواستن… زیاد خواستن… آنقدری که عملکرد مغزت مختل شود. حال و هوای زیادْ خواستن مثل حال و هوای درد نیست. عمیق هست ولی سنگین نیست. برعکس درد، سبک است. زیاد که بخواهی سبک می‌شوی و پر می‌زنی و این بهترین قسمت خواستن است. برعکس درد که همراه همیشگی من است، خواستن را زیاد تجربه نمی‌کنم ولی قدرش را خوب می‌دانم. عمرِ خواستن تا به دست آوردن آن خلاصه می‌شود. آن چیز یا آن کس… به دستش که می‌آوری سفر به پایان می‌رسد و تمامی هیجانات ته می‌کشند.

ده سال زمان زیادی برای خواستن است. می‌خواهی و انتظار می‌کشی… همه نوع حسی را تجربه می‌کنی… غم، شادی،‌ انتظار، پرواز، شک… و بعد وقتی که به دستش می‌آوری، شروع می‌کند به رنگ باختن. حس و حالِ خاصِ خواستن هر روز کم رنگ و کم رنگ‌تر می‌شود. دست آخر یک روز که با خودت رو راست می‌شوی، می‌فهمی که تمام شده. همه‌ی حال و هوای شاد و رنگ های فانتزی، جایشان را به رنگ های کسالت‌بار می‌دهند. کاش حداقل ده سال طول می‌کشید تا کم رنگ شود. حتی به یک سال هم نمی‌کشد که رنگ می‌بازد. مثل پارچه‌ی کار کرده، رنگ و رو باخته و نخ نما می‌شود. تو می‌مانی و خودت و حس و حال خراب و رنگ باخته‌ات…

هر چه درد کم رنگ‌تر می‌شود، چشمهایم سنگین تر می‌شوند. خواب غنیمتی‌ست برای فرار… فرارِ چند ساعته از واقعیت‌ها. خواب ابزاری‌ست برای دفاع… خواب فرصتی را فراهم میکند تا خودم را برای دنیای بیداری مسلح کنم و باز برای ساعت‌های بیداری معنایی برای ادامه دادن بیابم. خواستن، همان دستاویزی‌ست که ادامه دادن را راحت‌تر می‌کند. خواستن نبات است به وقت نوشیدن چای. برای من که تلخی‌های زندگی بیش از شیرینی‌هایش به چشمم می‌آیند، خواستن، قویترین حسی‌ست که زندگیِ سرشار از تلخی را کمی شیرین و رویایی می کند.


* عنوان متن برگرفته از کتابی از " احمدرضا احمدي "

داستان کوتاهزندگییادداشتی برای خودم
طرلان هستم. گاهی نوشتن آرامم می کند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید