وسط استخر در قسمت کم عمق و خلوت، خودم را سپرده ام به نوازش آب ساکن. به پشت روی سطح آب دراز به دراز افتاده ام و تصور ورود به قسمت عمیق نفسم را تنگ می کند. همین قسمت کم عمق که پایم را محکم روی خودش نگه می دارد، کافی ست تا هوش و حواسم سر جایش قرار بگیرد. در عالم واقع به قسمت عمیق وارد نمی شوم ولی ذهنم عمیق تر از همیشه وارد گفتگوی ذهنی با خودم می شود. گفتگوهایی تک نفره که روز به روز بیشتر می شوند...
تنها شده ام و در آستانه 45 سالگی بیش از همیشه احساس تنهایی می کنم. سرمایه انسانی دوستی هایم را از دست داده ام. دوستان جانی که تمایل به گفتگو داشته ام یکی یکی از ایران رفته اند و من تمایلی به ایجاد دوستی های جدید ندارم چون برای ایجاد دوستی های جدید، اعتماد به ادامه رابطه، یکی از پیش فرض های من است. به دلیل نرخ مهاجرت بالایی که در ایرانیهای باقیمانده در ایران و خصوصن محل کار خودم وجود دارد، تقریبن تمامی کسانی که در ذهنم کاندیدای دوستی می شوند، در نهایت از ایران می روند و من مطمئن تر از همیشه به روال صمیمی نشدنم با آشنایان و همکاران ادامه می دهم.
حس تنهایی گلویم را فشار می دهد. کسی را ندارم تا حرفهای ناگفته و نانوشته ام را به اشتراک بگذارم. میانه ای با شبکه های اجتماعی ندارم و اگر داشتم هم در شرایط حساس کنونی، شبکه های اجتماعی فضایی برای به اشتراک گذاری احوال و اقوال نیست.
شبکه های اجتماعی هم پلتفرم مناسبی برای ادامه دوستی ها نیست. وقتی به حس و حالم و عمق ارتباطم با دوستان صمیمی خارج از کشور فکر می کنم، ارتباط و عمق زیادی وجود دارد، ولی این ارتباط، حس و حال روزمره اش را از دست داده است. رابطه با دوستان صمیمی ام مثل یک شخصیت آلزایمری ست. خاطرات دور را به خاطر می آورد و در لحظه گم می شود. من در اشتراک لحظه هایم با دوستانم گم شده ام. همه ی ارتباط ما یادآوری خاطرات گذشته است. زمان حالی با هم نمیسازیم یا اگر می سازیم، کمتر از مقداری ست که مرا اقناع کند.
وضعیت دوستان در داخل ایران هم بهتر از دوستان خارج از کشور نیست. تقریبن همه چیز به ارتباطات گذشته خلاصه می شود و در ملاقات های گاه و بیگاهی که پیش می آید، مرور خاطرات گذشته است. حالی ساخته نمی شود. سفری یا فعالیتی که عمق ارتباط را بیشتر کند، انجام نمی شود. همه به صورت ناظر لخت در زندگی های خود گم شده اند و رشته دوستی در این میان رها شده.
سالهای سال، یکی از محکمترین دلایلی که در ایران نگهم می داشت، حلقه دوستانم بود. حلقه ای گسترده و خوش آب و رنگ که شامل هر طیفی می شد و روزهای سخت سال را می شد با آنها سپری کرد. حالا نه تعداد دوستان باقی مانده قابل شمارشند و نه باقی مانده ها، حوصله ی معاشرت دارند.
حس تنهایی گلویم را همچنان فشار می دهد. هر فعالیتی را تنهایی یا به همراه همسر یا به دفعات محدودی با دوستان باقی مانده انجام می دهم. هر چند همچنان جزو معدود زوج هایی هستیم که همچنان با هم صحبت می کنیم ولی خودم بهتر از هر کسی می دانم که ما دیگر در مورد بعضی مسائلی که اتفاقن در موردشان نیاز به صحبت دارم، کلامی نمی گوییم. به تفاهم نامه ی سکوتی در بعضی مسائل رسیده ایم که زندگی در کنار هم را امکان پذیر می کند.
وقتی برای اولین بار، از دنیا رفتن پدر را تجربه کردم، اتفاق عجیبی بود. انگار یکی از طنابهای اصلی که مرا به دنیا متصل کرده بودند، بریده شد. بعد تکرار شد... فوت عمو، خاله و دایی و ... فوت هر کدام شاید طناب اصلی نبودند ولی طنابهای نازکی بودند که مرا به دنیا متصل می کردند. بزرگ تر که شدم و فوت عزیزان را تجربه کردم، دنیایم خلوت تر شد و اتصالم به دنیا ضعیف تر. همین بلا را مهاجرت بر سر اتصالم به کشورم آورد. با مهاجرت اطرافیانم، بخشی از لذت زیستن در این کشور را از دست دادم و در سرزمین خودم تنهاتر شدم...
حس کندن و رفتن در این سال ها را این قدر پر رنگ و عمیق در وجودم حس نکرده بودم. حس بیهوده ماندن. حس تکیه زدن به حضور دوستانی که عملن رنگی در روزمرگی زندگیت ندارند و بودن و نبودنشان هر چند متفاوت است ولی اثرش بسیار کم رنگ تر از گذشته شده است. با خودم تکرار می کنم که اگر قرار است در این سن چنین تنهایی عظیمی را تجربه کنم، چرا تنهاییم را با خودم به خارج از کشور نبرم تا بخشی از آرزوهایی که زمانی داشته ام را عملی نسازم؟
با خودم شعر زیر را آرام آرام مزه مزه می کنم و از استخر بیرون می زنم تا تنم را به دست شفابخش ماسور مجموعه بسپارم...
" چراغ ها، چشم ها، كلمات
باران و كرانه را از من گرفته اند،
همه چيز
همه چيز را ازمن گرفته اند،
حتا نوميدي را ...
پس زنده باد اميد!"
* عنوان متن برگرفته از شعری از " سيد علي صالحي "
در ازدحام اين همه ظلمت بي عصا/چراغ راهم را از من گرفته اند/اما من/ديوار به ديوار/از لمس معطر ماه/به سايه روشن خانه باز خواهم گشت./پس زنده باد اميد!
در تكلم كورباش كلمات/چشم هاي خسته ي مرا از من گرفته اند/اما من/اشاره به اشاره/از حيرت بي باور شب/به تشخيص روشن روز خواهم رسيد./پس زنده باد اميد!
در تحمل بي تاب تشنگي/ميل به طعم باران را از من گرفته اند/اما من/شبنم به شبنم/از دعاي عجيب آب/به كشف بي پايان دريا رسيده ام./پس زنده باد اميد!
در چه كنم هاي بي رفتن سفر/صبوري سندباد را از من گرفته اند/اما من/گرداب به گرداب/از شوق رسيدن به كرانه ي موعود/توفان هاي هزارهيولا را طي خواهم كرد./پس زنده باد اميد!
چراغ ها، چشم ها، كلمات/باران و كرانه را از من گرفته اند،/همه چيز/همه چيز را ازمن گرفته اند،/حتا نوميدي را .../پس زنده باد اميد!