"آقاي حمدالهي عزيز، نوبت شماست!"
پيرمرد با شنيدن اسمش، ميخواهد بلند شود اما نميتواند. يكي از بيمارانِ منتظرْ در مطب بلند ميشود و روبرويش ميايستد و دستش را دراز ميكند: "دستت را به من بده". پيرمرد به كندي نگاهش ميكند و در جوابش با محبت ميگويد كه خودم بلند ميشوم. به سختي بدن بيتعادلش را از جا ميكَنَد و به روي پا ميايستد.
آقاي حمدالهي عزيز از وقتي وارد مطب شده، يكريز با صدايي گرفته ولي بلند حرف ميزند. از عکس العملهای دخترش پیداست که از رفتارهای پدرش شرمسار است. گاهي تشر ميزند كه آرامتر صحبت كند ولي پيرمرد پيرتر از اين حرفهاست كه حرف دخترش را گوش كند. وقتي از جايش بلند ميشود، تلوتلو ميخورد و گاهي عقب ميرود و به سختي تعادلش را حفظ ميكند. يك بستهی سنگين بيتعادل! تلوتلو ميخورد و با خودش بلندبلند حرف ميزند. قرص عجيبي را از بسته عجيبترش بيرون ميآورد و هر چه فشارش ميدهد، قرص بيرون نميپرد. با خودش بلند بلند نجوا ميكند كه چرا قرص بيرون نميآيد. از پسر بغل دستي ميخواهد كه قرص را بيرون بياورد. با صداي بلند تعداد قرصهايي كه در طول روز مصرف ميکند را توضيح ميدهد. قرص را در دهان ميگذارد و آب را سر ميكشد. پشتبندش، آروغ كوتاهي ميزند. خندهام ميگيرد. از اينكه در اين لحظه دخترش نبود تا غصه بيخيالي پدرش را بخورد، خوشحال ميشوم ولي از آروغ زدن پيرمرد در دلم لذت ميبرم. از ماسكي كه بر دهان دارد و موهاي كم پشت سر و صورتش ميتوان حدس زد كه تحت شيمي درمانيست. لاغر است ولي نه مردني. سنگين نفس ميكشد. به حدي سنگين كه احساس ميكنم چيزي درون قفس سينهاش، مسير نفسش را بسته است. از سنگيني نفس كشيدنش خسته ميشوم و دردم ميگيرد.
به سمت اتاقي كه بيماران روي تختها سرم به دست دراز كشيدهاند ميرود و سرك ميكشد كه آيا تختي خالي شده؟ منتظر نوبت تزريق خودش است. از انتظار خسته شده. نزديك يك ساعتي ميشود كه منتظر است. با اين حالي كه دارد انتظار كشيدن كار طاقتفرسايي ست. من هم از انتظار كشيدن خسته شدهام. تنگي نفسش، نفس مرا هم تنگ كرده. دوستش دارم. مثل همه مردهايِ پيرِ حرف نشنو، كاري به كار دخترش ندارد و كار خودش را ميكند. لباسهايش تر و تميز است. دفعه قبل كه تعادلش را از دست داد، داشت براي دخترش و البته تمام منتظران در مطب توضيح ميداد كه ظهر در خانه هم تعادلش را از دست داده و افتادهاست ولي دوباره بلند شده. دخترش عكسالعملي نشان نميدهد. ساكتِ ساكت است. گاهي فقط پدرش را دعوت به سكوت ميكند و براي خريد داروهاي پدرش از مطب خارج ميشود.
نوبت تزريق آقاي حمدالهي كه ميرسد، پيش پرستار ميرود. پرستار اول فشارش را ميگيرد. فشارش بالاست. تزريق انجام نميشود و او را مرخص ميكنند تا به خانه برگردد. تلو تلو خوران از اتاق تزريق بيرون ميآيد و رو به همه حضار اعلام ميكند كه چرا حالش خراب است و تعادل ندارد! فشارش بالا بوده. حتي يكبار در خانه سقوط كرده و افتاده است.
پيرمردِ دوست داشتني مطب را ترك ميكند. حالا ديگر سوژهاي براي سرگرم شدن ندارم تا گذر زمان را حس نكنم. خستهام. ساعت ۲ در مطب دكتر ديگري پذيرش شدهام و حالا مطب بعدي! ساعت حدود 7 بعدازظهر است. هوا تاريك شده. اتاق انتظار شلوغ است. از فرط خستگي ناي بلند كردن سرم را ندارم. توي صندلي فرو ميروم و سرم را داخل بدنم فرو ميكنم. خانم منشي بالاخره اسمم را صدا ميكند. به انتظار ميايستم تا بيمار بيرون بيايد و من به داخل بروم.
دكتر بعد از ديدن مداركِ پزشکی پدر و شنيدن حرفهاي من ميگويد "معلوم است كه حسابي دور زدهاي!". جواب ميدهم که چارهاي نداشتهام. برايم دليل تناقض نظر دكترها را توضيح ميدهد. هر چه توضيح ميدهد، من جور ديگري برداشت ميكنم. عصباني ميشود و ميگويد كه درست گوش كنم. خسته تر از آنم كه درست گوش كنم ولي شايد دكتر باور نكند، من همهی تلاشم را براي فهميدن ميكنم. هر چه ميگويم، دكتر از شنيدن حرفهايم عصبانيتر ميشود. نهايتا تصميم ميگيرم كه ساكت بمانم تا حرفش تمام شود. در نهايت از او خواهش ميكنم كه پرونده پدرم را براي درمان قبول كند. ميگويد "به شرطي قبول ميكنم كه پدرت امشب جلسه اول شيمي درماني را شروع كند". خداي من! دوباره بايد تصميم بگيرم. از دكتر اجازه ميگيرم تا با پدرم مشورت كنم.
به داخل راهرو ميروم و بعد از كمي دور زدن، آرام هق ميزنم. نميدانم گريهام از خستگيست يا از ترس يا نگراني. هر چه هست، رفتار استاد و شاگردي دكتر بسيار آزردهام كرده. اگر در حالت عادي بودم، ميرفتم و سراغي از دكتر نميگرفتم ولي الان مجبورم به استاديش اعتماد كنم. ظاهرن قانعم كرده كه شيمي درماني بايد انجام شود. دل به دريا ميزنم و تصميم ميگيرم.
به پدر زنگ ميزنم و قبول ميكند كه بيايد. با پدر و همسر به اتاق دكتر ميرويم. دكتر حرفهايش را تكرار ميكند ولي اينبار لحنش مهربانتر است. اثري از دعواهاي شاگرد و استادي نمانده. همسر میپرسد كه دليل تناقض حرف دكترها چيست؟ ميدانم كه دكتر حوصله تكرار حرفهايش را ندارد، رو به همسر ميگويد كه به خواهرتان! تصحيح ميكنم كه همسرم هستند، ادامه ميدهد كه به همسرتان توضيح دادم، از ايشان بعدن توضيح بخواهيد! پدر را مجاب ميكند كه كارش را شروع كند. قبول ميكنيم و از اتاق خارج ميشويم تا به اتاق تزريق برويم. ميدانم كه فارسي پدر ضعيف است و كلمهاي از حرفهاي دكتر را درك نكرده، تنها كاري كه ميكند، اعتماد به من است. از اتاق دكتر كه بيرون ميآييم، سادهدلانه از من مي پرسد كه بیماری من خوشخيم است يا بدخيم؟ ميگويم كه نگران نباش، فقط براي پيشگيريست. "باشد"ي ميگويد و به دنبال من به اتاق انتظار برميگردد. حالا ما هم مثل آقاي حمدالهي به انتظار تخت خالي نشستهايم.
* عنوان متن برگرفته از شعری از " احمدرضا احمدي "
شايد من در پايان، براي همه ي شما، اميدي را به بار آورم، در كنار غوزه هاي پنبه، سپيدي را شكر گويم. به پا خيزيم، از سر كلاه برداريم، ما كه عابريم، ما مي مانيم، در طول جاده ها، در كنار آن راه آهن، كه در ايستگاه، در مه، متوقف مي شد، مي مانديم، نه اشك بر چشمان دارم، نه بر تن لباس فاخر دارم، لباسم سپيد، چشمان گريان، اما من مي گويم: هميشه، داس ها، سخاوتمندانه، گندم ها را از ساقه، رها مي كنند، فصل ابر است، در كنار گندم ها مي مانم، فقط مي خواستم، به شما بگويم. " احمدرضا احمدي "