ویرگول
ورودثبت نام
Tarlan
Tarlan
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

مادر قران مي خواند *

سفره ناهار را كه مي‌چينم، مادر را صدا مي‌زنم تا به سر ميز بيايد. آرام و بي صدا، چسبيده به واكر از راه مي‌رسد و درحالي‌كه واكرش را گوشه‌اي پارك مي‌كند،‌ برايم به زبان تركي دعا مي خواند: "آلله جانيوا بلا ورمسين بالا"(۱). مي‌گويم كاري نكرده‌ام كه... جواب مي‌دهد كه خسته شدي، ببخشيد!

شنيدن جمله‌هاي دعايي به زبان آذری را دوست دارم. عاشق شنيدن‌شان از زبان مادر و فاميل هستم. هر وقت براي مادربزرگ آب مي‌آوردم،‌ دعا می‌کرد: "عمرون سو گيبي اوزون اولسون بالا"(۲). دوست نداشتم كه عمرم مثل آب دراز باشد ولي دعا كردنش را دوست داشتم.


من زودتر از اين

برگ‌هاي پاييزي

به خانه مي‌رسم

برگ‌ها نيستند

مرگ‌ها نيستند

در حياط خانه

مادرم ايستاده است

قرآن را دوباره مي‌خواند


دو هفته‌اي از شكستن كمر مادر مي‌گذرد. از وقتي كه به ياد دارم مادر مريض بوده است. زندگي مادر با مريضي و درد آشناست و گلايه‌اي ندارد ولي شكستن مهره كمرش، دلم را شكسته‌است. وقتي همسر در راه بازگشت از مراسم ختم مادربزرگش،‌ خبر زمين خوردن مادر را داد،‌ هول نكردم. من به اخبار بد عادت دارم. من اهل هول كردن نيستم. من به حال گيري‌هاي خدا عادت دارم. هميشه منتظر خبر بد هستم و وقتي اتفاقات خوب مي‌افتند،‌ قدردان خدا مي‌شوم كه ساعتي حالم را نگرفته‌است.

ساعت را نگاه كردم و زنگ زدم. تنها بود. مي‌توانستم تجسمش كنم كه روي تخت دراز كشيده و تلفن بي‌سيم كنار تختش است. با ناله گوشي را برداشت. متوجه شدم كه قرص آرام بخش خورده و حواس درستي ندارد. معمولن حواسش جمع تر از آن است كه من را پشت تلفن نگران كند ولي اين‌بار فرق داشت. با ناله جواب‌هايم را داد. با شنيدن ناله‌هايش گريه‌ام را خوردم. قطره‌هاي اشك از چشم‌هايم سرازير شد. بعد از بيماري پدر،‌ طاقت درد كشيدن كسي را ندارم. دلم را آشفته مي‌كند. دردم مي‌گيرد. از همسر خواستم كه مرا به خانه مادر برساند تا شب را پيشش بمانم.


مادرم از كنار حوض

عبور مي‌كند

در دستان لباس‌هاي سفيد

دارد

سبزي‌ها را

از باغچه چيده است

نام ريحان را

فراموش كرده‌است


حالا بيش از دو ماه از شكستن كمر مادر مي‌گذرد. سر كار نشسته‌ام ولي دلم در خانه است. دلم مي‌خواهد خودم را به تخت خانه برسانم و هر چه سريع تر خودم را به عالم خواب بسپارم تا شايد اين آسمان تيره و لبريز از ذرات معلق را لحظه‌اي فراموش كنم. اين پا و آن پا مي‌كنم و خودم را با مدارك فروشنده سرگرم مي‌كنم ولي ... لحظه‌اي به ساعت نگاه مي‌كنم و لعنتي به مرخصي‌هاي نداشته‌ام مي‌فرستم و از پشت ميز بلند مي‌شوم. رييس با صداي متعجب نجوا مي‌كند كه كجا؟!!!! جواب می‌دهم كه طاقتم طاق شده،‌ بايد بروم. مي‌خندد و من با لبخند محزون جوابش را مي‌دهم. برنامه‌ها را يكي يكي مي‌بندم و كامپيوتر را خاموش كرده و نكرده به راه مي‌افتم. به خانه كه مي‌رسم اول تكليف شام شب منزل مادر را روشن مي‌كنم. اگر قرار بود براي خودم كاري كنم،‌ قطعن رختخواب را انتخاب مي‌كردم و تكليف شام را به بيداري موكول مي‌كردم ولي مسئله، مسئله‌ی مادر است و اصلن در مورد اين قضيه با خودم شوخي ندارم. لباس‌هايم را كنده و نكنده، پاي گاز مي‌ايستم و خورشت قيمه‌ي گياهي را بار مي‌گزارم. مي‌دانم كه مادر از خوردن خورشت‌هاي گياهي بيش از هر چيزي خوشحال مي‌شود. زير خورشت را متعادل مي‌كنم و در حاليكه بقيه‌ي لباس‌هايم را مي‌كنم، به زير پتوي گرم تختخواب و تاريكي اتاق خواب پناه مي‌برم. دلم تازه در حال گرم شدن است. چشم‌هايم را مي‌بندم و خواب هجوم مي‌آورد.

وقتي بلند مي‌شوم،‌ هوا كاملن تاريك شده و در خانه تنها هستم. اين حس بيدار شدن در تاريكي و تنهايي،‌ بدترين حسي‌ست كه هر وقت تجربه مي‌كنم،‌ حس و حالم به گوه كشيده مي‌شود. تاريكي كار خودش را مي‌كند و حال گوه سرگرداني را دارم كه بايد بلند شود و به خورشت سر بزند و خودش را براي رفتن به منزل مادر آماده كند.

در حال كشاندن خودم به اين ور و آن ور هستم كه همسر از راه مي‌رسد. به محض ورود، بويِ حالِ گوهم به مشامش وارد مي‌شود و هشيارتر مي‌شود تا كاري نكند كه وضعيت دشوارتر شود. مي پرسد كه چرا بي‌حالم؟ جوابي برايش ندارم. "بي‌حالم ديگر" و در خودم ادامه می‌دهم که بر اساس چه حكمي هميشه بايد سرخوش باشم؟ هميشه بايد پرانرژي باشم؟ هميشه بايد برطرف كننده حال بد همه باشم؟ حالا گوه به جاي خون در رگ‌هايم جاري‌ست و حوصله ندارم. دوباره لباس بر تن مي‌كنم و قابلمه غذا را برمي‌دارم و به همراه همسر به خانه مادر مي‌رويم. درطول مسیر حرف زیادی نمي‌زنيم. همسر، عمده اتفاقات روزش را برايم گزارش مي‌كند و من با بي‌حالي مي‌شنوم. مي‌دانم كه تا نيم ساعت ديگر به محض ورود به منزل مادر بايد خودم را جمع و جور كنم.

"نجات دهنده اي نيست..."

وارد منزل مادر كه مي‌شوم وضعيت بدتر مي‌شود. با ديدن مادر كه روي تخت، طاق باز است حالم بدتر مي‌شود. چند وقت ديگر بايد او را به اين وضعيت ببينم... خسته شده‌ام و طاقتم طاق... چرا خدا دست از سر ما برنمي دارد... چرا نمي گذارد زندگيمان را بكنيم... چرا دائمن مداخله مي‌كند و كلافه‌مان مي‌كند...

به آشپزخانه مي‌روم و قابلمه خورشت را روي گاز مي‌گذارم. برنج خيس مي‌كنم و وسايل سالاد را آماده مي‌كنم. هر كاري غير از ديدن مادر روي تخت... با کمک واکر به سالن مي‌آيد و مثل هميشه از اينكه مرا به زحمت انداخته عذرخواهي مي‌كند: "بالا نينيم نينيم دميسين اينشالله"(۳) زمزمه مي‌كنم كه كه كاري نمي‌كنم كه...

مي‌پرسم كه به حمام نمي‌روي؟ جواب مي‌دهد كه چرا. حمام را آماده مي‌كنم و حوله‌اش را آويزان مي‌كنم. اجازه نمي‌دهد كه حمامش كنم. از روز اول نگذاشته. دليلش را نمي‌دانم ولي راحتش مي‌گذارم. دو سه باري سر مي‌زنم تا از حمام بيرون بیايد. صندليش را مي‌آورم تا بنشيند و لباس‌هايش را به تنش می‌كنم. قبل از پوشاندن لباس‌ها،‌ پشتش را روغن مالي مي‌كنم. پشت مادرم شبيه نقاشي‌های روي سقف كليساها‌ست؛ شبيه فرشته‌ها... فقط بال ندارد. تصوير كمر مادرم را دوست دارم، فقط ناتوانيش در پوشيدن لباس زيرش، هر بار دلم را مي‌شكند. مادر تنهاست و تنها كسي كه اجازه دارد پشت لختش را فقط به منظور روغن ماليدن لمس كند من هستم... دلم مي‌گيرد و بغض به گلويم هجوم مي‌آورد. از اينكه بعد از اين چند سال هنوز هم وقتي به نبود پدر فكر مي‌كنم، از غيب شدنش در زندگي‌مان بغضم مي‌گيرد و اشك از گوشه‌ي چشمم روان مي‌شود، تعجب مي‌كنم.

چرا مردن آدمها عادي نمي‌شود؟ چرا باور نمي‌كنيم كه رفته‌اند و ديگر قرار نيست به دنياي ما برگردند؟ چرا مردن آدم‌ها روز به روز عجيب‌تر مي‌شود. سال‌هاي اولِ نبود آدم‌ها جور ديگري‌ست ولي وقتي مشمول گذشت زمان مي‌شوند،‌ غم نبودنشان كم رنگ نمي‌شود، عجيب‌تر مي‌شود. من حسي را كه نسبت به مرگ پدر داشتم با مرگ كسي تجربه نكرده‌ام، نه با مرگ مادربزرگ و پدربزرگ و نه با مرگ عمو و دايي... اين حس عجيب، تنها در مورد پدر است كه به سراغ من مي‌آید. اينكه وسط همه شلوغي زندگي، جلوي چشمت ظاهر مي‌شود و يه ياد مي‌آوري كه نيست و بغض، وحشيانه چنگ مي‌زند به گلويت و آنقدر فشار مي‌دهد تا بلخره اشكي از چشمانت بچكد و بعد ناباورانه از خودت سوال كني كه كجاست؟ چرا نيست؟ اين روزهايي كه مي گذرند او  چه كار مي‌كند و به چه كاري مشغول است؟ او كه شبانه روز در زندگي ما بود...‌ اصلن مال ما بود... حالا كجاست؟ ما در نبودش چطور زنده‌ايم و نفس مي‌كشيم؟ هيچ كدام از اين افكار واقعيت را عوض نمي‌كند و نبود او به طرز وقيحي توي ذوق مي‌زند...


مادرم به خانه مي آيد

ديگر

نه سخن از ريحان

نه جواني

نه مرگ

پس دليل زنده ماندن چيست؟ مادر؟

نمي‌دانم

مادر مي‌داند


آخر شب شده. وقت رفتن از منزل مادر رسيده. گونه‌هاي نرمش را مي‌بوسم. مي‌پرسم كه كاري نداري كه انجام بدهم؟ مي‌گويد "يوخ بالا، اوزونن مواظب اول"(۴).

پايم را به حياط كه مي‌گذارم،‌ باران اسيدي شروع شده و خبري از هواي لبريز از ذرات معلق نيست. دلم از سردي و رطوبت هوايي كه به صورتم مي‌خورد، شاد مي‌شود . دلم كم كمك مثل اين هواي لعنتي باز مي‌شود و غبارهاي تيره شسته مي‌شوند.


* عنوان متن برگرفته از شعری از " احمدرضا احمدي "

من زودتر از اين/برگ هاي پاييزي/به خانه مي رسم/برگ ها نيستند/مرگ ها نيستند/در حياط خانه/مادرم ايستاده است/قرآن را دوباره مي خواند/صبح هم خوانده بود/چادر سفيد دارد/گرانبها است/معلوم را يافته است/ديگر چادر سياه ندارد/به گمان ابر نزديك شده است/خورشيد را مي بيند/مهتاب را مي بيند/چادر سفيد در خانه است/روزهاي قديم است/مادرم از كنار حوض/عبور مي كند/در دستان لباس هاي سفيد/دارد/سبزي ها را/از باغچه چيده است/نام ريحان را/فراموش كرده است/از ما مي پرسد/ما سكوت مي كنيم/ما بي رحم/ما صدمه پذير/مي گوييم:/ما را نياز به نام ريحان نيست./او ديگر طاقت خانه را ندارد/دستان به سوي آسمان/گيسوان رها در ريحان/آشفتگي – باشد/ما صبر داريم/مادرم به خانه مي آيد/ديگر/نه سخن از ريحان/نه جواني/نه مرگ/پس دليل زنده ماندن چيست؟ مادر؟/نمي دانم/مادر مي داند/در خانه مي ماند/ما مرده ايم/مادر زنده است. "احمدرضا احمدي "


(۱) تنت سلامت باشه عزيزم

(۲) عمرت مثل آب طولانی باشه عزیزم (پیر بشی عزیزم)

(۳) هيچوقت كاسه چكنم چكنم دستت نگيري عزيزم

(۴) نه عزيزم، مراقبت خودت باش

داستان کوتاهزندگییادداشتی برای خودم
طرلان هستم. گاهی نوشتن آرامم می کند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید