Tarlan
Tarlan
خواندن ۶ دقیقه·۵ سال پیش

ما بي تو فقير شده ايم! *

روي تخت دراز به دراز خوابيده است، خواب هزار ساله. چشم‌هايش نيمه باز است. مادر دست به سرش مي‌كشد، رو به من با نگراني مي‌گويد كه سرش سرد است. جواب مي‌دهم كه گاهي حتمن گرم مي‌شود. هميشه به يك حال باقي نمي‌ماند. دستش را در دستش مي‌گيرد. به من نگاه مي‌كند و مي‌گويد كه دست‌هايش نيمه گرم است ولي از وقتي در دستم گرفتمش گرم‌تر شده‌اند. دست ديگرش را در دست مي‌گيرم و حس مادر را لمس مي‌كنم. دست‌هايش نيمه گرم است. دست‌هايش را نوازش مي‌كنم. به دست‌هاي کریم دایی نگاه مي‌كنم. در طول اين سال‌ها با اين دقت به دست‌هایش نگاه نكرده بودم. چه دست‌هاي كوچكي داشت. دست به سرش مي‌كشم. حس مي‌كنم كه دستم را داخل كاسه‌ی يخ فرو برده‌ام. دستم را روي سرش حركت مي‌دهم تا كمي گرم شود، ولي سرماي بيروني نيست، سرما از درون سرش به بيرون نشت مي‌كند. انگار كه بخواهي يك قالب يخ را گرم كني! به قفسه سينه‌اش چشم مي‌دوزم كه با فشار دستگاه بالا و پايين مي‌رود. مادر مي‌گويد كه ببين نبضش مي‌زند؟ مي گويم كه مادرِ من، اگر قلبش كار نمي‌كرد كه زبانم لال، مرده بود! الان مغزش از كار افتاده!

بغض دمادم را با سختي فرو مي‌دهم. سرمای نصفه نیمه‌ای خورده‌ام و قرص‌هاي ادولت‌كولدی که خورده‌ام تازه اثر كرده‌اند. من به دنبال یک صندلی‌ مي‌گردم تا جسم خرابم را به رويش بنشانم. دلم آشوب است. تك صندلي در يكي از راه‌روها مي‌يابم. خودم را به سرعت به آن مي‌رسانم و مي‌نشينم. كمي مي‌نشينم تا نعشگي قرص رد شود. به بدن سرد دایی فكر مي كنم. قدر بدن گرم را تازه مي‌فهمم.

اگر به هوش بود، با آواي هميشگي صدايم مي‌زد: دورنا بالا... هَن... نَه خبر؟** اما...

حالا كه نيست صدايم بزند. كاش مي‌شد يك‌بار، فقط يك‌بار ديگر با همان لحن هميشگي، با صداي جذاب مردانه‌اش صدايم می‌زد. كاش يك‌بار ديگر از حمام خانه بيرون مي‌آمد و از لذت سه تيغه كردن صورتش حرف مي‌زد. وقتي كه هست، انگار كه نيست. حالا كه نيست، تازه مي‌فهمم كه لحن صدايش را گم كرده‌ام.

خبر كماي دايي را كه مي‌شنوم، شوكه مي‌شوم. رخساره خاله خبر را از پشت خط به من می‌دهد و وظیفه‌ی آگاه کردن مادر از وضعیت دایی را به من می‌سپارد. در تمام مدتی که خاله صحبت می‌کند سکوت کرده‌ام و گریه اجازه‌ی صحبت نمی‌دهد. مي‌خواهم به زن‌دايي يا سولماز، دختر ارشد دايي زنگ بزنم، ولي جراتش را ندارم. نمي‌دانم در چه حالی هستند. اگر پشت تلفن گريه كنند، خودم را مي‌بازم. ملاقات حضوري را ترجيح مي‌دهم. از وقتي خواهرم خيلي زود از خانواده‌ی ما رفت، مرگ هميشه مال ما بود. بدنبال خودش، پدربزرگ و مادربزرگ را هم برد. مرگ همیشه مال ما بود ولي كما و سرطان، مال همسايه! هيچوقت تصورش را هم نمي‌كردم که دايي به كما برود و پدر سرطان را تجربه کند.

زنگ درِ خانه کریم دايي را كه مي‌زنیم، سولماز، هم‌بازي و رقيب هميشگي، به استقبال‌مان مي‌آيد. تكيده شده. در آغوشم دل سير گريه مي‌كند. میان گریه مي‌گويد: بابا تو رو خيلي دوست داشت!

دوست داشت؛ فعل ماضي براي رفتگان به كار مي‌رود. اين فعل به من گوش‌زد مي‌كند كه دايي نيست. ديگر درِ كارگاه شيريني پزي را باز نمي‌كند و از اتاق پشتي به استقبال‌مان نمي‌آيد. با گريه و زاري‌هاي مادرم، خاله و زندايي هم به گريه افتاده‌اند. رخساره خاله، كم گريه مي‌كند، ولي وقتي گريه مي‌كند، دلم را آتش مي‌زند. جلوي خودش را می گیرد كه گريه نكند. رنگش سياه شده. مي‌گويد كه گَرَه سیگاریمی گَتیرِیدیم***. مي‌پرسم چرا نياوردي؟ صادقانه جواب می‌دهد مي‌خواستم نَكِشم. مي‌گويم كه مي‌خواهي برايت از بيرون بخرم؟ با ترديد نگاهم مي‌كند. یاد سیگارهای دایی می‌افتم و به یادش می‌آورم که از سيگارهاي دايي بردارد. از سولماز سراغ سيگارهاي دايي را می‌گيرد. خاله را با خودش به كارگاه شيريني پزي دايي مي‌برد. خاله سيگاري روشن مي‌كند و در كنار يادبودهاي دايي دل سیر گريه مي‌كند.

سیگار کشیدن در خانواده‌ی مادری داستان عجیبی داشت. سیگار کشیدن خانم‌ها تصویر نا‌آشنایی نبود. از وقتی به یاد دارم، مادربزرگ و خواهرش و خاله‌ام سیگار می‌کشیدند. من هم گاهی سیگاری برای‌شان آتش می‌زدم ولی افکار و روحیه‌‌ی ورزشکاریم اجازه‌ی سیگار کشیدن نمی‌داد. تا اینکه روزی امتحانش کردم. استرس زيادي داشتم ولي هوس امتحان كردنش آرامم نمي‌گذاشت. نحوه‌ي دست گرفتن و پك زدن علی،‌ یکی از دوستانم بود كه توجه‌ام را به سيگار جلب كرد. وقتي سيگار را گوشه‌ي لبانش مي‌گذاشت و با لذت كام مي‌گرفت و دودش را از لاي لباني كه طرح خاصي داشتند، به بيرون هدايت مي‌كرد، هوس كام گرفتن دست از سرم بر نمي‌داشت. انگشتانم با گرفتن اولین سيگار و زدن اولين پك،‌ به لرزه افتادند و من در عين لرزيدني كه ناشي از اولين تجربه سیگار كشيدن و افتادن فشار خونم بود، به زدن پك‌هاي بعدي ادامه دادم. هنوز هم وقتي سيگار به دست مي‌گيرم و اولين و دومين پك را كه مي‌زنم، فشار خونم مي‌افتد و بدنم شل مي‌شود. عاشق سيگار كشيدنم ولي سيگاري نيستم. مي دانم كه به محض گذاشتن پاكت سيگار ته كيفم،‌ به آدم سيگاري تبديل مي‌شوم كه تقريبن با هر اوج و فرود عاطفی، نياز به دود كردن سيگاري دارد. حالا در موقعیتی قرار گرفته‌ام که دسترسی به سیگار ندارم. پشت سر رخساره خاله و سولماز در کارگاه شیرینی‌پزی ايستاده‌ام و دلم طاقت گريه ندارد. به حياط مي‌روم. به پنجره‌ی كارگاه نزديك مي‌شوم. لاي پنجره‌ی نيمه باز را بازتر مي‌كنم. تكه سيگارهايي به اندازه‌ی بند انگشت در كنار پنجره ريخته. کریم دایی قبلن سيگارهايش را نصفه می‌کشید چون توان ترك سيگار را نداشت ولي اين‌طور كه از شواهد پيداست اخیرن سيگارها را نصف نمي‌كرده، فقط به اندازه‌ی بند انگشت از سرشان جدا مي كرده و بقيه را مي‌كشيده! به خودش كلك مي‌زد؟!

با توجه به علاقه‌ی غیر قابل توصیف مادرم به دایی کسی جرات دادن خبر کمای دایی را به مادرم نداشت و این وظیفه به دوش من بود. من در کمال آرامش خبر را به گوشش ‌رساندم. بر خلاف تصورم مادر آرام به حرف‌هایم گوش داد و از من کسب تکلیف کرد. با توجه به وضعیت بحرانی پدر که به علت بیماری در بیمارستان بستری بود چاره‌ای نداشتیم غیر از اینکه دو نفره به تبریز سفر کنیم تا از نزدیک شاهد وضعیت دایی باشیم.

داخل هواپيما به قصد تبريز كه نشستيم، مادر محكم به صندلي چسبيده بود. نگران از بلند شدن هواپيما و تكرار تجربه تشنج بود. من ولي ترسي به دل نداشتم. هر از چند گاهي نگاهش مي كردم كه تسبيح به دست صلوات‌هايش را مي‌شمارد و از فرط استرس پلك‌هايش را محكم به هم فشار مي‌دهد. من نگاهم را از مادر مي‌گيرم و به پنجره چشم مي‌دوزم. هواپيما آرام آرام از زمين بلند مي‌شود. در حالی‌كه ارتفاع مي‌گيرد به دور شدن از خانه‌ها و كوه‌ها و خيابان‌ها و رودخانه‌ها نگاه مي‌كنم. در حین دور شدن سرم را جلوتر مي‌برم تا بهتر ببينم. حالا كه بالاتر آمده‌ايم، چقدر صعود كوه‌ها راحت‌تر به نظر مي‌رسد. آپارتمان‌ها قوطي كبريت‌هايي شده‌اند كه عظمت چند ساعت قبل‌شان را برايم از دست داده‌اند. همين‌طور كه به اين مناظر نگاه مي‌كنم، با خودم فكر مي‌كنم كه كاش مي‌شد، با مشكلات به همين شيوه رفتار كرد. هر وقت كه دچار مشكل مي‌شوم، اوج بگيرم و از بالا به مشكلات نگاه كنم.

ساعت ملاقات دایی تمام شده و براي خداحافظي صف كشيده‌ايم. نوبت من می‌رسد. كنارش ايستاده‌ام. دست به سرش مي‌كشم. هنوز يخ است. دستش را در دستم مي‌گيرم. مي‌خواهم گونه‌اش را ببوسم ولی معطل می‌کنم. مي‌ترسم يا خجالت مي‌كشم؟ نمي‌دانم. مي‌ترسم بدون اينكه ببوسمش از بيمارستان بيرون بروم و يك عمر حسرت بوسيدنش به دلم بماند. خم مي‌شوم و گونه‌اش را دو بار مي‌بوسم. آرام صدايش مي‌زنم كه کریم دايي پيش ما برگرد.


* عنوان متن برگرفته از شعری به همین نام از "رسول یونان"

نبودن تو، فقط نبودن تو نيست، نبودن خيلي چيزهاست، كلاه روي سرمان نمي‌ايستد، شعر نمي‌چسبد، پول در جيبمان دوام نمي‌آورد، نمك از نان رفته، خنكي از آب، ما بي تو فقير شده‌ايم! "رسول یونان"

** دورنای عزیزم... خب... چه خبر؟

*** باید سیگارم را می آوردم.

داستان کوتاهمرگ عزیزیادداشتی برای خودمزندگی
طرلان هستم. گاهی نوشتن آرامم می کند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید