اینجا منظرهی بالکن خونه ماست. رو به بیانتهای شهر!
اغلب میام اینجا میشینم و خیره میشم به دورترین نقطهای که میتونم. شاید سیگاری هم روشن کنم یا قهوهی داغ بدون شکر رو آروم آروم مزه مزه کنم تا سرد بشه و یهو همشو سربکشم. اینجوری لااقل گاهی آرامش فکریای رو که بخاطر نگرانیها و استرسهای بیدلیل و بادلیل ازدست دادم، دوباره بدست میارم. یه چند لحظهای دور میشم از بیخودیهای زندگی!
تقریبا دورترین نقطهای که میتونم ببینم منارههای امامزادهاس که در منتهیالیه جنوب غربی شهره. شبها نور سبزرنگ منارهها مشخصتره و روزها مثه دوتا سایه شبیه سایهی بابالنگدراز؛ انگار کن کل شهر رو زیرنظر دارن. دورتر از منارهها اما کوهها رو میشه دید. قلهی قلعه ماران و حلیمهخاتون که تو ادامهی رشتهکوههای البرز که از دور شبیه دیوار یه سیاه رنگ عظیمه قرار دارن. دیواری که هیچ راه نفوذی نداره!
نزدیکتر اما خونه های همسایههاس؛ اهالی این شهر! هرچند این قسمت شهر تقریبا قسمت قدیمی شهر محسوب میشه با بافت کهنهی شهری، اما گاهی یکی دوتا ساختمون بلند نوساز که مثه قوطی کبریتهای قدیمی میمونن که سر به آسمون کشیدن، لابلای خونههای حیاطدار دیده میشه. اینا بیشتر شبیه اون مرگخوارهای فیلمای هری پاتر میمونن، همونقدر زشت و کریه و خبیث! خیلی از باغچههای خونهها بخاطر اینا ازبین رفته و شدن پارکینگ. خیلی درختا برای اینکه جلوی نمای ساختمونای بلند رو نگیرن قطع میشن. خیابونا و کوچهها از سرسبزی میافتن و فقط سیاهی آسفالتشون میمونه!
خیلی وقتها میشینم و بازی بچهها رو تماشا میکنم. بچههای کوچه پشتی خیلی راحت باهم بازی میکنن و مشخصه هیچ دغدغهای ندارن که نگرانش باشن. بیخیاله بیخیال! خیلی وقتها میشنوم که همدیگه رو با کلماتی مثه "پیرهن مشکی" یا "پسر همسایه" یا حتی "مو فری" صدا میکنن. این یعنی خیلی هم باهم آشنا نیستن که اسم همدیگه رو بدونن و شاید اولین بارشونه که دارن باهم بازی میکنن؛ اما اونقدر این صمیمیت گرم و زیاده که انگار چندساله همبازی هم بودن! یاد کودکی و بازیهای خودمون بخیر...
یچیز جالب دیگه تو این بالکن این پرندههان! این موجوداتی که قدرت پرواز بهشون آزادیِ قابل حسادتی رو میده. پرواز میکنن تو لاجورد آسمون و هرجا دلشون بخاد میرن. گاهی باهم بازی میکنن. تو سروکله هم میزنن یا سعی میکنن غذا رو تو هوا از چنگ هم دربیارن. پروازهای دست جمعی کبوترا از باشکوهترین قسمتهاست؛ اونجا که یه مسیر دایرهای رو همگی باهم دور میزنن و میچرخن، ده بار، بیست بار، پنجاه بار... یا جیکجیک کردن گنجشکا روی سیمای تیر برق. اینجا یاد گرفتم که فرق یاکریم با قمری چیه. یا فهمیدم پرستوها خیلی میونه خوبی با زاغها ندارن. آخ آخ گفتم پرستوها! چه موجودات دوستداشتنی و نازی هستن اینا. قدیما زیاد سر میزدیم به خونهی عمه که تو روستا بود. یه جفت از همین پرستوهای دوست داشتنی از گوشهی شکستهی شیشه آشپزخونه استفاده کرده بودن و توی خونه لونه ساخته بودن. چه عشقی میکرد عمه با مهموناش! پرستوها براش نشونه برکت بودن چون همیشه با بهار میومدن. ما که بزرگ شدیم دیگه نرفتیم دیدن عمه اما پرستوها بیوفا نیستن، بهار که بیاد اونا هم میان.