روزی روزگاری در یک لونه ای که در ارتفاعات یک کوه بنا شده بود، عقاب قصه ما سر از تخم درآورد چندی نگذشت که فهمید چند تا خواهر برادر عین خودش سر از تخم درآوردن و همه نجوا کنان پِی مامانشون میگردن، چند ساعتی گذشت تا اینکه سر و کله مامانشون ،با شکاری که در چنگال داشت، پیدا شد. اولین غذای جوجه عقاب ها یک لاک پشتی بود که مامانشون لاکش رو شکسته بود و گوشت لذیذش رو برای بچه ها گذاشته بود.
جوجه عقاب ها معمولا بعد سه تا چهار سال بالغ میشن و هر کدوم میرن برای خودشون لونه درست میکنن اما این جوجه عقاب و خواهر برادر هاش توی این سه چهار سال هر وقت میخواستن پرواز کنن با هم پرواز میکردن هر وقت میخواستن شکار کنن با هم شکار میکنن، تازه گهگداری که میخواستن شیطنت کنن با هم مسابقه هم میگذاشتن؛ گذشت و گذشت تا اینکه زمان خداحافظی هر کدوم از این جوجه عقاب ها که حالا عقابی تنومند و بالغ شده بودند، رسید. اما هیچکدوم از اونها دلشون نمیخواست که وقتی که از لونه مامانشون میرن از خواهر و برادر هاشون هم خداحافظی کنن، این شد که دسته جمعی یک تصمیم عجیبی گرفتن! تصمیمی که هیچ عقابی تا به اون روز نگرفته بود. تصمیم گرفتن از لونه مامانشون برن اما همه با هم برن یکجا و یک لونه بزرگ درست کنن، آخه ما میدونیم که عقاب ها اصلا به شکل دسته ای زندگی نمیکنن و همیشه تنهایی رو ترجیح میدن اما این عقاب و خواهر برادر هاش تصمیم خودشون رو گرفته بودن!
رفتند و بالای یک کوهی که رد هیچ موجود زنده ای به اونجا نرسیده یک لونه بزرگی ساختند و به همون زندگی ای که از قبل داشتند ادامه دادند، با هم پرواز کردن با هم شکار کردن با هم مسابقه میگذاشتن تا اینکه یک روز وقتی بر فراز یک جنگل پرواز میکردن و دنبال شکار بودند طوفان خیلی شدید درگرفت، به قدری طوفان شدید بود که هیچکدوم از عقاب ها نتونستن به بالا پرواز کنن تا به سمت لونه بروند، پس هر کدوم رو، طوفان به یک سمتی هول داد و این طوفان یک روز تمام طول کشید.
عقاب قصه ما صبح روز بعد که چشمش رو باز کرد، دید داخل یک غاری پناه گرفته و خبری از خواهر یا برادر هاش نیست! از غار بیرون اومد، منظره براش آشنا نبود، معلوم نبود چقدر و به چه سمت پرواز کرده تا به اینجا رسیده! هر چقدر صدا کرد هر چقدر تلاش کرد، هیچ عقابی رو پیدا نکرد که نکرد! پس فکر کرد:
" که خب اگر من برگردم به لونه حتما بقیه خواهر برادر هام هم میان اونجا، اصلا آره! همه برمیگردن اونجا! "
پس اوج گرفت و رفت بالا تا موقعیت خودش رو پیدا کنه و به سمت لونه حرکت کرد.
رسید به لونه، حتی اونجا هم خبری از عقابی نبود، خب لابد اونها هنوز نرسیدن، یکم که صبر کنه بقیه عقاب ها هم میرسن به لونه. اما این صبر کردن یک روز دو روز یک هفته دو هفته به درازا کشید. عقاب دید مثل اینکه نه! قرار نیست خواهر و برادر هاش به لونه برگردن و شاید از این به بعد اون سرنوشتی منتظرش هست که هر عقابی داره، تنهایی!
اما تصمیم گرفت که توی اون لونه هم نمونه، پرواز کنه و بره یکجای دیگه لونه درست کرد، بال هاش رو باز کرد و عرض جنگل رو پرواز کرد و نزدیک یک مزرعه ای درختان خیلی بلندی داشت شروع کرد به درست کردن یک لونه جدید. از فردای اون روز سعی کرد به مدل جدید عادت کنه، تنهایی پرواز کنه تنهایی شکار کنه و تنهایی توی اون لونه زندگی کنه اما بعضی روزها که به شکار می رفت از بالای اون مزرعه می گذشت، با چشمای قدرتمندی که داشت همه چیز مزرعه رو به خوبی می دید، همیشه می دید که چند تا مرغ به طور دسته ای با هم این ور و اون ور میرن با هم بازی میکنن و با هم غذا میخورن، با هر بار دیدن این صحنه دلش برای روزای قدیم خودش تنگ میشد اما چاره چی بود! باید با این مدل جدید خو می گرفت.
یک روز که داشت از روی این مزرعه پرواز می کرد متوجه این شد که یک روباهی کمین کرده و قصد شکار این مرغ ها رو داره، پس نتونست جلوی خودش رو بگیره و قبل از اینکه روباه اقدامی کنه، فرود اومد و صدای تیز و گوش خراش خودش رو به صدا درآورد و بال های تنومندش رو باز کرد و روباه طوری پا به فرار گذاشت که هیچ چشمی اون رو ندید. مرغ ها که شجاعت و عظمت عقاب رو دیدند همگی قُدقُد کنان به نشانه تحسین جلو اومدن و از عقاب برای کاری که کرده بود تشکر کردند و چون تا اون روز هیچ عقابی رو از نزدیک ندیده بودن شروع کردن به سوال پرسیدن، سوال پشت سوال، عقاب هم با حوصله به یک به یک سوال ها جواب میداد، همچنین از اون پرسیدن که کجا زندگی میکنه؟ روزها چیکار میکنه؟ و با چند عقاب دیگه زندگی میکنه؟
مرغ ها بعد از اینکه متوجه شدند عقاب در بالای یک درخت خیلی خیلی بلند زندگی میکنه، روزها به تنهایی بر فراز جنگل پرواز میکنه و تنهایی زندگی میکنه خیلی تعجب کردن! خب این مدل زندگی برای هیچ کدوم از مرغ ها طبیعی نبود، مرغ که نه جای بلند لونه میکنه نه تنهایی زندگی میکنه! این شد که از روی دلسوزی به عقاب گفتن که اگر دوست داشته باشه میتونه بیاد و بعضی وقتا با مرغ ها وقت بگذرونه و از طرفی هم با حضور عقاب مرغ ها هم از هر شَری در امان هستن، عقاب که این پیشنهاد رو دید در پوست خودش نمی گنجید! فکر کرد که روزهای خوب گذشته باز در حال تکرار شدن هستن!
از فردای اون روز عقاب بخشی از روز رو میرفت پیش مرغ ها و وقت می گذروند، اما خبری از کار های گذشته نبود، نه پروازی نه شکاری نه مسابقه ای، کاری که به همراه مرغ ها میکرد: پیاده روی در محوطه مزرعه بود، درآوردن کرم ها از زیر خاک و حرف زدن پشت سگ مزرعه! و هر روز که میگذشت زمان بیشتری رو پیش مرغ ها بود، تا اینکه بعضی از روز ها حتی به شکار هم نمی رفت و به خوردن کرم و دونه هایی که مرغ ها میخوردن بسنده میکرد! و حتی گاهی شب ها به سمت لونه خودش پرواز نمی کرد و با مرغ ها به آلونک می رفت و شب ها اونجا می خوابید!
روز ها گذشت و گذشت و این عقاب حس می کرد هیچ چیز بهتر از این نمیشه، باز یک جمعی رو پیدا کرده و کل روز باهاشون وقت میگذرونه اما یک روز که در حال گشت زنی در کنار مزرعه بودند سر و کله یک روباهی دوباره پیدا شد، حالا وقت دفاع عقاب از مرغ ها بود، قصد پرواز کرد که با بلند شدن و نشان دادن بال هایش روباه رو فراری بده اما دید که یادش نمیاد چجوری میشد پرواز کرد!!! هر چقدر بال و پرش رو تکون میداد بیخود و بی جهت بود پس فکر کرد بهتر اینه که در این لحظه از صدای تیز و گوش خراش خودش استفاده کنه و حتما با این کارش این روباه مثل روباه قبلی دم خودش رو کولش میذاره و پا به فرار میره که میره، نفسش رو تو سینه حبس کرد بعد همه ی اون رو از منقار بزرگ خودش بیرون داد اما... عه! تنها صدایی که از نوک عقاب بیرون اومد قُدقُد بود!!! عقاب شوکه شد و متوجه شد که مدتهاست که از صدای خودش استفاده نکرده، روباه هم که دید این عقاب مرغی بیش نیس بخاطر هیکلش اول قصد شکار اون رو کرد و عقاب مرغ مُرد.
دکتر هلاکویی میگه که شما برآیند پنج نفر نزدیک خودتون هستید، بنظرتون این حرف چقدر درسته؟ چقدر تا حالا تاثیر آدمایی که بهتون نزدیک هستند رو توی زندگی تون دیدید؟ یا چند بار بخاطر آدم هایی که دورتون هستند اخلاق کاری، اخلاق رفتاری، اخلاق فکری تون رو زیر پا گذاشتید؟ یا ساده تر، چند بار بخاطر این آدما خط قرمز هاتون رو رد کردید؟
اینا سوالایی که ما همیشه باید از خودمون بپرسیم، باید درست انتخاب کنیم آدم های دور و بَرمون رو! چارچوب فکری ما باید آدم های زندگی ما رو انتخاب کنه و نه آدم های زندگی ما، چارچوب فکری ما رو! پس هر بار که متوجه شدید دارید به خاطر یک آدم از خودِ خودتون دور میشید تا شبیه ش بشید تا رضایت و تایید بگیرید به ضرس قاطع بدونید که دارید به مرغ مُردن نزدیک میشید :)