من به دلچسبی دستپخت مامانم تقریبا جایی نخوردم.
بابا که انقدر عادت کرده به دستپخت مامان ، سخت است برایش جای دیگری جز خانه غذا خوردن. همیشه میگفت : «خوشمزگی غذای مامان به خاطر عشق ِ توشه…» و راست میگفت!
دیروز که داشت از عشق ِ توی املتم تعریف می کرد و مرجان فرساد از توی اسپیکر میخواند : «دلم تنگه ، پرتقال من، گلپر سبز قلب زار من…» ،
یکهو دلم املت مامان را خواست ، دلم “از عشق توی غذای مامان گفتن” ِ بابا را خواست ، سر و صدای همیشه سحرخیز جمعه هاشان که خواه ناخواه از ۸ صبح بیدارت می کنند ، دلم ذوق بابا از صبحانه ی دور هم ِصبح جمعه را خواست که با عشق می زد بیرون که “بربری ِبه قول خودش خاش خاشی ” بگیرد.
دلم خانه ی پدری بود در تهران، خودم ولی هزاران کیلومتر آنطرف تر، توی آپارتمان تازه در مونیخ.
«اتل و متل! نازنین دل!
زندگی خوبه و مهربونه.
عطر و بوش همین غم و شادی کوچیک و بزرگمونه…»
.
آسمان همینجور یک سره، پا به پای دل من میبارید و از بین صدای باران که میکوبید به شیشه ، صدای توی اسپیکر میخواند :
«بودنت هنوز مثل بارونه،
مثل قدیما، پاک و روونه،
از پشت این دیوار بیرحمی که بینمونه.
هاچین و واچین! عسل شیرین!
قصهمون هنوز ناتمومه.
از اینجا به بعد کی میدونه که چی سرنوشتمونه.