در یک مکالمه کوتاه امکان دارد جملات عمیقی بیان شوند که حتی رفاقت ده ساله را زیر سوال برده و زیر قدوم یک غریبه آشنا، لگدمال کنند!
با تلاشی اندک و ناچیز، میتوان دوستیهایی ایجاد کرد که گودال شیطان در برابر عمقشان، کم بیاورد!
در بعضی رفاقتها میتوان دست شیطان را از پشت بست و بدون دخالت او و هر شخص سوم دیگری، خاک سالها حرف نزده را تکاند و آرام گرفت!
میتوان تمام اشکها را قهقه زد و تک تک غمها را خندید!
میتوان غرق شد...خفه شد...ساکت و غایب شد... مُرد!
اما هنوز هم خوشحال بود!
مثل یک روح سرگردان! سرگردان همیشه خندان!
با لبخندی فراموش نشدنی و گناههای نابخشودنی و افکاری درک ناشدنی...
میتوان ماله کشید بر تمام خلعهای وجود...
و برای دقایقی هرچند کوتاه؛ کامل بود!
بینقص به نظر رسید!
مثل یک عروسک که همیشه لبخند به لب دارد و چشمهای شیشهای اش دائماً در حال درخشش است.
میتوان درخشید!
به دلهرآوری برق یک خنجر و یا گرانبهایی نگین یک انگشتر...!
میتوان آزادانه پر کشید... پا به جهان خیال گذاشت و رویاها را زندگی کرد! خوابید و کمی دیرتر بیدار شد. و به راز سکوت و تاریکی نیمه شب پی برد!
به آرامش نهان در مویه گربههای خیابانی و گوش نوازی پیچش صدای تنفس ساعت در گوشهای سکوت...!
عاقبت روزی مزار سرد من؛
معبد دنجی برایت میشود!
عکس من با آخرین لبخند من؛
شاهد شب گریههایت میشود!
می گزاری سر به روی گور من؛
سنگ قبرم میشود دنیای تو!
از تمام آنچه با هم داشتیم؛
یاد من میماند و فردای تو...!
با خودت آرام نجوا می کنی؛
شعرهایی که برایت گفته ام!
قلب بی تابت، پریشان می شود؛
تازه می فهمی چقدر آشفته ام!
می شوی دلتنگ من، اما چه سود؟!
آن زمان که فرصتِ دیدار نیست!
بعد من حتی رفیق دستِ تو؛
سیمهای مشکیِ گیتار نیست!
لمس خواهد کرد انگشتان تو؛
نامِ این از زندگی خط خورده را!
چشم زیبای تو گریان می شود؛
هر کجا بیند گُلی پژمرده را...!
شاعر: نفیسه مقدادی
"پینوشت: خیلی وقت پیش...وقتی سر کلاس بودیم، داشتم متن مینوشتم که یکی از دوستام دفترم رو گرفت و این شعر رو نوشت. خیلی به دلم نشست اون موقع! الان بعد مدتها دیدمش و خب مطمئن نیستم بانو نفیسه شاعر این شعر هستند یا نه...چیزی بود که پیدا کردم:))"