به نام خداوند شعر و غزل...
خداوند شعر و غزل؟ تو هم صدای شیون مادر آریایی ها را میشنوی؟ درغم از دست دادن زاینده رودش میگرید.
از حال و احوال کرخه و دز خبر داری؟
بی قرار قطرهای آب و ذرهای حیات چشمان ملتمسشان را به آسمان دوختهاند.
به ابرهایی که حتی توان اشک ریختن هم ندارند و تودهای از دود راه گلویشان را بسته!
دل نگرانیهای پدر را دیدهای؟ کودکش بیتاب قطرهای از آن اب شیرین است که ادعا میکردند، مزهای ندارد!
بیتاب و بیقرار آن بیرنگ و بویی که با رفتنش دنیا در حال رنگ باختن است...
و حالا زمینات به انتظار اسماعیل دیگری نشسته، تا شاید با پاهای کوچکش به ریشهی خشکیدهی امید، جان دوباره ببخشد! تا شاید قلب خستهاش با هلهلهی مادری تپیدن بگیرد...
تو هم میبینی؟ چشمههای خشک امیدش را به چشمهای بیفروغ مردمی بسته که نمیبینند...
خاکستر اطرافشان را نمیبینند، کارهای خود را نمیبینند، آنها حتی یکدیگر را هم نمیبینند!
اما همچنان خشمگیناند...!
از دریا که کویر میشود...
از مادر که پیر می شود....
از فردا که دیر میشود...
از جوان که سیر میشود از محبتی که دریغ میشود!...
و در نهایت امید هم مانند آب ناپدید میشود...
خدایا میدانی؟ چشمهی اشک من هم مانند زاینده رود خشکیده! و به شالیزارهای خسته مینگرم. در نظرم کمر دماوند استوار هم از این همه غم، خم شده و رنگ لالههای سرخ دامنش، پریده است!
میدانم که نگفته میدانی، قلب کوچکم تا چهاندازه تنگ روزهایی شده که تپهای از برف پشت درب خانه جا خشک میکرد و اهالی آن را در میان آغوش سردش حبس میکرد... تنگ روزهایی که هرگز ندیدهام!
روزهایی که خاطره شدند و از تمام شیرینیشان تنها واژگانی از گذشته برایمان بر جا گذاشتند. از گذشتگانی که گذشتند و از ما امید آیندهای بهتر دارند. آیندهی روشنی که تاکنون مایه حیاتش به یغما رفته! و شعلههای اشتیاق را نیز به هنگام رفتن، خاموش کردهاست...
خدای مهربان من! هیچکس اندوه مرا نمی فهمد! هیچکس جز تو و آغوش پر از مهرت...مرا در آغوش بگیر و برایم لالایی بخوان؛ بخوان برای مردمی که هنوز بیدارند، برای کودکی که در آغوش سرد خاک به خواب رفته و برای مادری که در فراغ ستارهاش میگرید!
بگذار بخوابم و در زیر سایهات که همواره بر سرم گسترده ای آرام بگیرم.
آرام که شدم...
مرا هم همراه خودت به فردا ببر...!