کمند...
کمند...
خواندن ۲ دقیقه·۹ ماه پیش

دِریا...!

دِریا!
دِریا!

می‌خندم !
و با پلک های بسته، نگاهش را دنبال می‌کنم...
"خورشید"را می‌گویم!
¹کَندوره‌ای طلایی رنگ به تن کرده و چنان خورشید می‌درخشد!
هوا نه مثل دیروز گرم است و نه مثل هرگز سرد!
نسیم نه چندان ملایمی که از سوی دریا می‌وزد، با ²برقع سیاه رنگش در جدال است!

_موگم؟ وزغ ماهی خجالتی...همش که مو حرف زدم! بیو تا باهم بیریم. اینجا نشسته سی چی؟

لبخندم محو می‌شود!

_ منتظرم...

به دور دست خیره می‌شوم...همه جا آبی‌ست...

به آسمان می‌ماند...آسمانی با ستاره های شناور...

ستاره هایی که یکی پس از دیگری از نظرم محو می‌شوند...

خورشید هنوز می‌تابد و "خورشید "هم هنوز کنار من ایستاده...

دلم از گرمای وجود هر دو، گرم می‌شود...

منحنی نگاهم را به ساحل می‌کشم...
ساحلی که به دفتر نقاشی "ستاره" می‌ماند...همانقدر رنگارنگ...همانقدر شاد...همانقدر عجیب...

آسمان سرخ می‌شود و دریا رو به کبودی می‌رود...

دیگر خورشید را نمی‌بینم...

هیچ کدامشان را...

حالا من مانده ام و دریا!

دریایی که دیگر آبی نیست...

به سیاهی شب است و در تضاد با درخشش صبحش!
اولین قدم را به سویش برمی‌دارم...
امواج گویا به استقبالم آمده‌اند!
صدای فریاد دوری به گوش می‌رسد و قلبم را خراش می‌دهد.

"او" برگشته است!

چشمان نمناکم را به پیکر رنجورش می‌دوزم...

پلک‌هایش روی هم افتاده و خاموش در آغوش ساحل به آسمان، پر کشیده!

هنوز هم لبخند به لب دارد...

گویی هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ست...
و نخواهد شد!

دستی در دستم گره می‌شود...
انگشتان سرد "خورشید" را محکم می‌فشارم!
خورشید، اما به دستان بسته‌ی برادرش خیره‌ شده است...
لبان رنگ پریده اش را به سختی حرکت می‌دهد:

_ کاکام...بدش میومد چیزی بهش بسته باشه... دستاشه واکنید...دردش میگیره هاا...

نم‌نم...چشمانم باریدن می‌گیرد!
زانوانم سست شده، طاقت از کف می‌دهم...

تمام ذرات آبی رنگ وجودم، درد شده، و روی گونه‌هایم جاری می‌شوند!

"گلوی خشکم را...این بار...هیچ دریایی سیراب نخواهد کرد!"

دستان لرزانم به حرکت در‌می آیند... و یکی یکی و آرام آرام بند‌های دور دستانش را باز می‌کنند.

صدای غرش نهیب آسمان...مویه‌ و زاری های اطراف را می‌بلعد!

از جا بر‌میخیزم...
حالا می‌فهمم! فرق است میان دریا و دِریا!
دِریا بغض مردم جنوب است...
دِریا ناوخداها بلعیده و زنان بیوه کرده!
دِریا بوی نفت به یغما رفته می‌دهد...

دِریا عاشقی‌ها دیده...جدایی ها دیده...گریه‌ها دیده...رنج ها کشیده...دِریا...!

اکنون چشم در چشم " دِریا" ایستاده‌ام!
دِریایی به رنگ خون!

خونی که هنوز می‌جوشد!

و جوشان و خروشان، باقی خواهد ماند!


.......

"امواج ساحل مرا فرا می‌خوانند...
باید دل به دریا بسپارم...
تا در فریاد خاموش موج‌هایش...
روایتگر غم باشم...!"


_کمند


________________________

۱: پیراهن کَندوره لباس سنتی بانوان و از پوشش‌های محلی خاص استان هرمزگان است.

۲: روبند، نوعی نقاب سنتی که بانوان می‌پوشند.




دریاشهدای دست بستهمتن ادبیداستان کوتاه غمگیندلنوشته کوتاه
نوشته‌های یک تناقض؛ وبلاگ شخصی: kamand.royablog.ir کانال تلگرام: Hobootedard
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید