مانا·۷ ماه پیشنویسنده ی خاموشمیخواست بنویسد .ذهنش اما،درست لحظه ای که دست به قلم می برد دیگر کار نمیکرد.گویی تمام دنیا خالی میشد همه چیز تهی از معنا و هیجان میشد حتی یا…
کمند...·۸ ماه پیشدِریا...!دِریا!میخندم !و با پلک های بسته، نگاهش را دنبال میکنم..."خورشید"را میگویم! ¹کَندورهای طلایی رنگ به تن کرده و چنان خورشید میدرخشد!هوا ن…
The lonliest shadow·۱ سال پیشعشق شیر به آهو”شیر نری دلباختهی آهوی ماده شد. شیر نگران معشوق بود و میترسید به وسیله حیوانات دیگر دریده شود. از دور مواظبش بود… پس چشم از آهو برندا…
70onlygod·۵ سال پیشمراقبتپسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور که خودت میدونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره...…