کمند...
کمند...
خواندن ۱ دقیقه·۸ ماه پیش

من‌هم می‌روم...





سالیان درازی‌ست برای کسی می‌نویسم که نمی‌خواند!
مهرش را در باغچه‌ی کوچک دلم می‌کارم و نمی‌داند!
در خواب و خیالم قدم می‌زند و نمی‌شناسد!
نمی‌دانم به حال کدام دل بسوزانم؟
کسی که از وجود سرو عشقی آتشین بی‌خبر است و چنان چنار به ناکجا خیره شده...
و یا کسی که محروم از حریم عشق  است!
عشق به معشوقی ناشناخته که نمی‌داند.‌‌..

کاش می‌دانستم کیستی ماه من!
کاش ماهیتت به درخشش رویت بود!
اما تو اینطور نیستی!
هیچ وقت نبودی...


زدن این حرف‌ها و یا حتی نوشتنشان، فایده‌ای ندارد!
حداقل برای تو که نمی‌خوانی و نمی‌دانی و نمی‌شناسی؛
نخواهد داشت!






ثانیه به ثانیه دور‌تر می‌شوی...
راحت برو...

زودتر برو!


نگرانم نباش! سر عقل خواهم آمد!
عاقل می‌شوم ماه من!


گوش می‌دهی؟
نمی‌دهی...نمی‌دهی...
نگرانم نمی‌شوی‌‌!
تو ستاره‌هایت را داری! برایت به رقص در می‌آیند و نقش می‌زنند به آسمان شبت...


من هم می‌روم!

مهتابت را دریغ کرده‌ای!

باید بروم...شمع بگیرم!
می‌دانی؟

حالا که فکر می‌کنم
شمعی که تنها برای من بسوزد را ترجیح می‌دهم به ماهی که برای همه می‌درخشد!
حتی اگر تنها ساعتی باشد...
می‌دانم که فقط برای من است!

عشقماهآتشین بی‌خبرآسمان شبتباغچه‌ی کوچک
نوشته‌های یک تناقض؛ وبلاگ شخصی: kamand.royablog.ir کانال تلگرام: Hobootedard
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید