روستا مرا به دیوانگی میکشاند.
سلام خانم دکتر، گمان میکنم روستا از من یک روانی بالفطره بسازد همانطور که بیش از این
شهر از من تندیس دیوانگی ساخته بود .
روستا فاقد امنیت است.
صداهایی که از ساعت ۱۰ صبح تا ۱۰ شب به گوشت میرسند، دل را میخراشند و پودر میکنند.
نمیدانی، خدایا، این در به روی چه کسی باز
خواهد شد . و کدام خجسته قدم هایش را
بر روی آوار های دلت خواهد گذاشت .
و تو در این هنگام لباسها را مچاله کردهای و چای هنوز روی میز است.
با خود میگویی چه گناهی کردهام که باید هم بیماری سرگیجه دائم را با خود حمل کنم و هم روستا را که ناامنی را تا مغز استخوانم فرو میبرد
به گمانم تو از یک روستا تنها آب و هوای زیبا و جنگلی و پوشیده از درختان خواسته بودی که در وسط آن جنگل آتشی روشن کنی و به خواب زیبای خود فرو روی .
شاید زندگی در یک کلبه تنها بهتر از زندگی در میان آدمهایی باشد که نمیدانی چه بر سرت خواهد آمد...
خانم دکتر، نمیدانم شما چه فکری میکنید، اما من احساس میکنم درونگراتر و فراریتر شدهام.
دیگر حرفهای آدمها برایم جالب به نظر نمیرسند؛ ترجیح میدهم همان کلبه تنهایی هایم را داشته باشم که بتواند مرا از شهر و روستا با ادم هایش دور سازد.
شاید هم تمنای دوری از مسئولیتهای خود را دارم.
با این بیماری دیگر نمیخواهم کار کنم و نمیخواهم کسی زحمتی برایم ایجاد کند.
دیگر نمیخواهم صدای انسانها را بشنوم یا با حال زارم مجبور شوم سر خود را از روی بالشت بلند کنم که همچون دیگ مسی، همه چیز در آن میجوشد.
خانم دکتر عزیزم؛
من مشکلم را به کسی نمیگویم، زیرا از توضیح دادن و از آنکه مجبور شوم بگویم معذرت میخواهم اگر به نظر میرسد درد من بیشتر از درد شماست، واهمه دارم.
واهمه از اینکه مجبور باشم از خود دفاع کنم که چرا در جوانی به بیماری مبتلا شدهام...
من از همه چیز واهمه دارم خانوم دکتر
خصوصا از شما
شاید هم هراسناک ترین موجود خود من هستم
تکه هایی از من که در ارتباط با دیگران هراسناک
میشود...