هفتههای اخیر برای خودم توی دفترچهم، توی نوت گوشیم، تو فایلای ورد رها شده، تو تلگرام، توی پیشنویسای ویرگول، زیاد مینویسم. گاهی اونقدر زیاد که انگار کلمات رو بالا میارم. تهوعی که تاب ندارم تا یبار دیگه از روشون بخونم. کلماتی که مریضاند و حس میکنم با دوباره خوندنشون میتونم ازشون بیماری بگیرم.
مینویسم و مینویسم بدون هیچ معنی و نتیجه و دلیلی. حتی الانم دارم درمورد نوشتن مینویسم.
میدونید عصبیام. دوست دارم با کنایه و طعنه و با لحن احمقانه همیشگیم داد بزنم و بگم:
ببخشید که مثل شما خوب نیستم. ببخشید که چیزی که ازم انتظار دارید نیستم. ببخشید که احمقم. ببخشید که سطحیام. ببخشید که تغییر کردم. ببخشید که اون آدمی که دنبالش میگردی دیگه وجود نداره. الان فقط خودمم و خودم. کاریش نمیتونم بکنم. براتون هم کاری قرار نیست بکنم. پس تموم کنید این حسهای بدی که تزریق میکنید به زیر پوستم.
ولی مشکل اینه نمیدونم این حرفا رو دارم خطاب به کی میگم؟
یه روزی که داشتم روی در اتاقم بزرگ اسمم رو مینوشتم، به مامانم گفتم: احساس میکنم بهعنوان یه ۱۸ ساله دارم کار احمقانهای انجام میدم.
بهم گفت:
اگه خوشحالت میکنه پس انجامش بده.
میدونید الان فکر میکنم اون طعنهها رو باید بلند تو آیینه به خودم بگم. میدونید بزرگترین منتقدی که باهاش مواجه شدم خودمم. همش منو مقایسه میکنه و دوست دارم بهم بگه کافی نیستم و دارم اشتباه میرم و وقتم رو هدر میدم و همهچیز برای هیچه.
ولی خطاب به خودم میگم:
من فقط و فقط قراره یبار زندگی کنم. تا اینجای راه ۱۸ سالشو اومدم. زمان زیادیه. بقیهشو نمیدونم چجوری هدر ندم یا اصلا ممکنه بدون هدر دادنشون سپریشون کنم!
ولی میدونی، من از این دنیا سهم دارم. نمیتونم اجازه بدم با طعنه و انتقادهای سختگیرانهت، جرئتم رو ازم بدزدی و نذاری برسم به سهمم توی این دنیا.
درسته خوششانس نبودم. مثل فلانی نبودم که از وقتی یه کامپیوتر رو دید عاشقش شد و تا آخر عمرش عاشقانه دوستش داشت. مثل فلانی هم نبودم که هروقت هرکاری رو بخوام، بتونم روی برنامه انجامش بدم. مثل اونیکی یارو دیوانهوار چیزی رو دوست ندارم و نمیتونم بهش بچسبم. اینا ناراحتم میکنه. فکر کردن به اینکه اگر منم داشتمش چقدر شادتر بودم و زندگی برام راحتتر بود.
ولی میدونی من شرایط رو میپذیرم. من هرچی که الان تو زندگیم در جریانه رو میپذیرم. تلاش میکنم تا روز به روز خودم رو جسورتر کنم. اگر قراره هرروز شاد بشم و بعدش دلسرد بشم، چه ایرادی داره؟ ادامه میدم تا پیداش کنم. من باید سهمم رو از زندگی بگیرم. من حق ندارم روزهام رو با گریه هدر بدم. با گریه کردن سر مردهای که دیگه دوست ندارم ببینمش.
تمام افکارم رو با جسارت بیان میکنم و بهشون عمل میکنم و بهت نشون میدم که میتونم! از پسش برمیام!
من بااعتمادبهنفس پیش خواهم رفت!