احتمالش خیلی بالاست شمایی که الان داری این نوشته رو میخونی، سریال فرندز رو دیدهباشی یا حداقل باهاش آشنا باشی.
سریال فرندز رو خودم به شخصه تا فصل ۵ دیدم و دلیل اینکه ادامه ندادم این بود که خیلی زیاد داشتم غرقش میشدم. این سریال بهطرز عجیبی خیلی عمیقه و شخصیتهایی به شدت عمیق و فکرشده داره که همین باعث شده این سریال خیلی جذاب باشه.
توی ۵ تا فصلی که دیدم. شخصیت چندلر بینگ، به شدت برام جذاب بود و دیدن رشدش و نحوه کنار اومدنش با زخماش برام خیلی شیرین بود. اگر سریال رو ندیدید شخصیت چندلر اینطوریه که:
کودکی بدی داشته. پدر مادرش توی جشن شکرگزاری اعلام کردن که میخوان طلاق بگیرن. و حالا وقتی چندلر بزرگ شده از خوشحالی و شادی و جشن بدش میاد و از تعهد و عاشقشدن میترسه. و بزرگترین ترسش اینه که وقتی پیر بشه تنها باشه و بچهها رو فراری بده. از جو سنگین و سکوت بدش میاد و با شوخیهاش همیشه تلاش میکنه جو رو عوض کنه.
و بخش جذاب ماجرا اینکه که بازیگر این شخصیت یعنی متیو پری، شرایط زندگی تقریبا مشابهی با کاراکتر چندلر داشته و کاراکتری به شدت شبیه چندلر در زندگی واقعی داشته.
پدرمادری داشته که اصلا صلاحیت پدرمادر بودن رو نداشتند، توی بچگیش همیشه تنهایی بین کانادا، مادرش و آمریکا، پدرش در رفتوآمد بوده و از اونجا برچسب کودک بدون همراه چسبیدهشده بهش.
بخاطر گسستگی پدرمادرش و افسردگی مادرش، همیشه تلاش میکرده مادرش رو خوشحال کنه و هیچوقت باعث زحمت نشه و از دردهاش نگه.
وقتی از یه سنی به بعد میره آمریکا تا پیش پدرش زندگی کنه، مثل پدرش به بازیگری رو میاره. با این فرق که پدرش یه بازیگر شکستخورده است که حتی به پسر خودشم حسادت میکنه.
همیشه خلا درونی داشته و تلاش میکرده با الکل و انواع موادمخدر خودش رو آروم کنه تا درد رو حس نکنه. هیچوقت باورش نمیشده که واقعا یکی قراره دوستش داشتهباشه. و آدمهایی که دوست داشته رو دونه دونه از دست داده.
متیو الان ۵۴ سالشه. تا ۵۲ سالگی اعتیاد شدید به موادمخدر داشته. بیشتر زمانش رو توی مراکز بازپروری گذرونده. آدمهای ارزشمند زندگیش رو دونهدونه از دست داده. زیر تیغ جراحیهای وحشتناک رفته. تا لبه مرگ چندین بار رفته. و در خلاصه: مغزش میخواسته بکشتش.
متیو معتقده که رسالتش بازی کردن توی یکی از بهترین سریالهای دنیا نبوده. و رسالتش اینه که یجایی از دنیا، یه آدمی کتابش رو بخونه و تلاش کنه در برابر مغزش که میخواد بکشتش بایسته.فکر میکنه رسالتش اینه که اسپانسر کسانی باشه که با اعتیاد دست و پنجه نرم میکنند. و به بقیه کمک کنه.
و همه اینا رو پرتویی از معنویت خدایی میدونه که به وجودش اعتقاد داره.
این قسمت از کتاب واقعا دردناک بود. وقتی که بعد تجربه نزدیک به مرگش خودش رو کشان کشان به پلهها میرسونه و شروع میکنه به سیگار کشیدن. ناگهان تمام لحظات زندگیش از جلوش چشماش رد میشه و به این فکر میکنه که کل کائنات باهاش دشمنه و در برابرش قرار داره. موجودی توی ذهنش فریاد میزنه و میشماره که دنیا تاحالا چندبار زمینش زده. اون موجود، متیو رو کودک بدون همراه خطاب میکنه. متیو با هر شمارش، کلهش رو میکوبونه به دیوار. تاجایی که انقدر با سرعت سرش رو میکوبونده که دیگه هوشیاری نداشته و کل هیکلش خونی شدهبوده و صدای مهیبی تو بیمارستان پیچیدهبوده.
کتاب واقعا متن روایی خوبه نداره و ترتیب فصلها و ترتیب زمانی واقعا بهمریخته و قاطیه ولی بازهم تجربه خوبی بود و باعث میشه حسابی به اینکه رسالتمون توی زندگی چیه و چی واقعا قراره به ما حس ارزشمند بودن و زندگی کردن القا کنه، فکرکنیم.