درجوانی دل وروح ، بی تاب بود
خدایِ جوانی عاشق و همیاب بود
دل عشق وصفا ،چشم هایم پاک پاک
اطاعت به عبادت برام ،دُرّنایاب بود
دررکوع وسجده ام ،بی غلُّ غش
هرچندباریک و اندک ، امّا پُر آب بود
دل در دل ودیداربا دلدارِحق
هم آرزو هم عشقم نایاب بود
می خواند دل باروح وروان
عشق دردریایِ آب کَم آب بود
من عابدو او معبودِ والایِ من
چشم عابد بر معبود بیخواب بود
من بنده ی خاکی نافرمان او
اومعبودِ لایق و دل یاب بود
مولای یا مولای گفتم شب وروز
ندا آمد مگر دلت بی تاب بود؟!
گفت دارم هزار ویک سئوالِ بیجواب
گفتا بپرسا زعشق ،کی بی جواب بود؟
عشق گوید تویی دروجود بی وجود
عقل گوید روح در روان ناباب بود
من درمانده ام بین عقل وعشق
گرگزینم عقل را، عشق هم کمیاب بود
مردم هر دوره از روز و روزگار
گر گزینند عشق را گویی ناباب بود
پسندم هردو در رهِ عشق وهدف
سهل شو روح وروان همباب بود
ای "ولی" خوش باش به عشق ومستی
که هرمعشوق گر اندیشه ای همباب بود.