گاهی فکر میکنم زندگی، فقط یک فیلم است.
فیلمی که من در آن بازیگرم،
و خدا، کارگردان و نویسندهی اصلیاش.
هر روز، صحنهای تازه کلید میخورد.
گاهی در نور صبح، گاهی در سایهی درد.
و من، با همهی ترسها و امیدهایم،
سعی میکنم نقش خودم را درست بازی کنم.
گاهی به کارگردان میگویم:
«اگر این صحنه را کمی عوض کنیم، فیلم قشنگتر نمیشود؟»
اما او که پایان را دیده، آرام میگوید:
«نه، اینطور درنمیآید… باید همینطور بماند.»
بااینحال، گاهی هم از طرحم خوشش میآید.
میگوید: «آفرین، بازیگر خوبی شدی.
بلدی چطور احساس را بسازی.»
و من حس میکنم لحظهای کوتاه،
میان من و او هماهنگی عجیبی اتفاق افتاده است
انگار صحنه را با هم کارگردانی کردهایم.
او کارگردانیست نقدپذیر،
اما همیشه مراقب است فیلم، معنا و ریتمش را از دست ندهد.
اگر اشتباهی کنم،
سکانس سختتری میدهد تا اشتباهم را بشوید.
من نهتنها بازیگرم، بلکه تماشاگر هم هستم؛
مینشینم و گاهی از دور به فیلم خودم نگاه میکنم.
میبینم چطور هر درد، هر لبخند،
در نهایت به زیباییِ داستان خدمت کرده است.
و چیزی که از همه بیشتر برایم شگفتانگیز است،
این است که حتی وقتی فیلم به اوج میرسد،
وقتی صحنهی «اسکار زندگی» فرا میرسد،
کارگردان با فروتنی لبخند میزند
و همهی خوبیهای فیلم را به نام بازیگرانش مینویسد.
او نمیخواهد نامش روی پرده بدرخشد؛
میخواهد ما بدرخشیم.
او کارگردانیست حرفهای و مهربان.
تا حالا خیلیها طبق فیلمنامهاش بازی کردهاند
و جایزهی جاودانگی را گرفتهاند؛
نامشان مانده، نیکیشان در دلها زنده است.
و من هم میخواهم بازیگر چموشی نباشم.
میخواهم مسیر را همانطور که او طراحی کرده بروم،
حتی اگر نقش سختی باشد.
چون میدانم روزی که فیلم تمام شود،
و روح من از لوکیشن زمین خداحافظی کند،
تنها چیزی که مهم است،
این است که بتوانم بگویم:
«ایول… چه فیلمی شد.
پر از اشتباه، پر از درس،
اما واقعاً… زیبا.»
✍🏻وصاریا
✍🏻 وصاریا