یادم میآید روزی را که نطفه ام بسته شد. ذرهِ کوچکی بودم در گسترهِ رَحِم. صدایش را میشنیدم که با خودش میگفت: "حضورش را در وجودم حس میکنم." حس غریبیست این که عاشق چیزی باشی که فقط کمی از هیچ بزرگتر و تنها علامت وجودش یک حس غیر معمول در پایین شکم باشد. و حس غریبیست از لحظه اول وجودت دوست داشته شوی. عشقش را از بند ناف روانه درونم میکرد و من مستانه به دیواره ها لگد میپراندم؛ از شوقِ بودن. تقلایی بودم در کفنی از آب، در قبری تنگ و تاریک. بار ها با خودم فکر میکردم که چه میشود اگر این بند لامذهب را دور گردنم بپیچانم و چرخ بزنم، برقصم، بمیرم. اما شوق مملو در صدایش هر لحظه بیشتر از قبل مرا برای تماشای چهره اش هیجانزده میکرد. آرزو ها برایم داشت. آرزو ها داشتم. سخت است فقط ذره ای از هیچ بزرگتر باشی و رویاپردازی کنی.
حال من اینجایم. هزاران فرسنگ دورتر از صدایش. خیلی بزرگتر شدهام. عجیب است که دهها برابر از همان هیچ که بودی بزرگتر باشی اما هیچ حس نکنی. زیباترین خاطرات عمرم در قرابت با هیچ گذشت. اگر اکنون دیگر نه لگدی میپرانم و نه چرخی میزنم، نه رَحِمی هست و نه بند نافی، اگر تو ماندی و من رفتم... چه اهمیتی دارد؟! من همان هیچ ام که بودم؛ درست مثل تو که روزی هیچ بودی، اما تو اکنون خدا ای، خدایی که دیگر ندارمش، خدایی که نگاهم میکند و نوازش نمیتواند، خدایی که دردم را میبیند اما جز اشک نمیتواند، خدایی که فریادم را میشنود، غمم را میفهمد اما کمک نمیتواند؛ خدایی ناتوانتر از خودم، خدایی کمی بزرگتر از هیچ. میبینی مادر؟! تن بی رمقم را که در این برف سنگین میان لاشههای رویا های بیپدرم، بر جسم نیمهجانشان میرقصد؟ تو نمیدانستی که این جنین مفلوک روزی جنون در انتظارش است، عشق داشتی به دیدن عشقبازی ام با رویا هایم_همین لاشه ها. عشق داشتی به دیدنِ رسیدنم، به دیدنِ خوشحالیام، به آرزو هایم، اما نمیدانستی که بودن من یعنی دائم دویدن و هرگز نرسیدن، یعنی دائم بغض داشتن و هرگز نترکیدن، دائم مُردن و هرگز زندگی نکردن، یعنی عشق هایی برای فراق، آرزو هایی برای محال، خدایانی برای خیال و تویی که اکنون دیگر ندارمش؛ تو، یکی از چندین خدایان مالیخولیایی ام. برف تا گردنم بالا آمده، آرام میبارد، مهتاب میتابد و من خیره به آسمان اشک هایت رو میبینم که چه عاشقانه من را در آغوش کشیدهاند و به ازل نزدیکترم میکنند. برف بالاتر میآید. تمام لاشهها غیب گشته اند. من هم در شُرف غیب گشتنم. خدایان مالیخولیایی من، مادرم، معشوقم، رفیقم، بر من ببارید که این زیباترین زوالِ تاریخِ این زمین کهنه است. زمینیترین تقلای فانی ای که به هیچ ختم شد.
زیر برف دفن شدم. حال فقط تاریکی مطلق است. از کفن خیسم خشنودم. حیف که دیگر جایی برای چرخیدن و غلتیدن و لگد پراندن نیست، هرچند دلیلی هم ندارد، به که میخواهم وجودیت نارسم را اثبات کنم؟ با کدام جانی که در من نیست؟ قبر دلانگیزیست. اما حیف که دیگر از گرمایت بهرهمند نیستم، اما باور کن من فرزند ناسپاسی نیستم، سعی میکنم از سرمای برف پیرامونم لذت ببرم اما... میسوزاند، به آتش میکشدم. صدایی از جایی دور، در بالای سرم میشنوم. صدای عشق است، احتمالا. چیزی از بالا برف ها را میشکافد و روزنه نور کور کننده ای به درون میتابد. مسخش میشوم. نمیخواهم از جایم تکان بخورم اما نور مرا میخواند، به خودش، به خانه، به ازل. چشمانم را میبندم، دستم را میگیرد، میبَرَدَم. صدایش را میشنوم که با خودش میگوید "حضورش را در وجودم حس میکنم." نطفهی تازه ای بسته شد، اندکی بزرگتر از هیچ.
98/10/30