آخرین دیدار ما ۵شنبه بود. رفتیم سینما فیلم “بمب یک عاشقانه” دیدیم، بعد از سینما گفت بریم شام بخوریم، دلم نمیخواست، میخواستم زودتر برگردم خونه، گفتم میل ندارم، رفتیم آبمیوه بخوریم. از اونجایی که همه کائنات دست به دست هم دادن که من شکنجه بشم درست باید از جایی رد میشدیم که با اون حال بد یاد عشق قدیمی هم بیفتم! تو راه برگشت موبایلش زنگ خورد ولی جواب نداد! برام مهم نبود، خسته و عصبی رسیدم خونه. باهاش خوش نمیگذره. خسته میشم، دلم میخواد زودتر بگذره و برگردم خونه. دیگه ازش خبری نشد. ظرف دو هفته چهارمین دیدار ما بود. تا امروز که خوشحال و سبک از نبودنش، معرف تماس گرفت و گفت ایشون گفتن این دختر من رو دوست نداره، سرده.... و اصرار عجیب که همین الان بهش زنگ بزن!! نزدم و با دلخوری قطع کردم. دوستش ندارم، سردم، انکار نمیکنم ولی زود نیست برای توقع دوست داشته شدن؟ درحالیکه خودش هم هیچگونه حسی نشون نمیده؟ هرچند که اگر هم نشون بده بیشتر مشمئز میشم احتمالا! با مامان دعوام شد، اصرار داشت که زنگ بزنم، غرورم رو بخاطر کسی که حتی دوستش ندارم گذاشتم زیر پام و مسیج زدم و ... همین.
حالا فقط به روزها و شبهای سخت آینده فکر میکنم، به سرنوشتی که دلم نمیخواست اینجوری باشه، من آدم عاشقی بودم، این آدم انتخاب من نیست، جبر روزگاره، ازخودگذشتگی بخاطر دل پدر و مادره. بیزارم از زندگی، بیزاار...