خسته ام به اندازه هزار سال زندگى نكردن، به اندازه هزار سال انتظار كشيدن، انتظارى كه مى دانم پايان خوشى ندارد. همه اين اضطراب و تشويش و بى قرارى خودم يك طرف، ملامت ديگران هم يك طرف! تاب شنيدن ملامت ديگران كه چرا دل بستى، چرا خودسوزى مى كنى و ... را ندارم. آب كه از سر گذشت چه يك وجب چه صد وجب. روزهاى زيادى را با انتظار و دورى و هزار درد از سر گذرانده ام، آب از سر من گذشته است.
به قول نصرت رحمانى:
من خسته نيستم
ديريست خستگىام
تعويض گشته است به درهمشکستگى
من خسته نيستم
درهمشکستهام
اين خود اميد بزرگى نيست؟