شاید باورت نشود ولی من هنوز در خیالم کتاب فروشیهای شهر را با تو میگردم، شاید باورت نشود ولی گاهی روبروی آینه میایستم و وقتی به خودم میآیم لبخندی روی صورتم خشک میشود، آنچنان در خیالم با تو مشغول دیدن فیلم و تئاتر میشوم و غرق لذت و لبخند که پرتاب شدنم از این خیالات محال مثل مجسمهای خشکم میکند.
باور نمیکنی اما هر بار که از خانه بیرون میآیم امیدوارم که تو را اتفاقی در خیابان ببینم، آن هم در این شهر بی سر و ته و شلوغ، امیدوارم که پشت چراغ قرمز سر بچرخانم و ببینم که ماشین کناری تو هستی و تنها منتظر سبز شدن چراغ به روبهرو خیره شدهای، و من به تو زنگ بزنم و بگویم که مگر اینکه اتفاقی بشود شما را دید و همین. از همین تماس کوتاه تا مدتها سیراب شوم.
حتما باورت نمیشود که چطور هر لحظه در خیالم حضور داری، خیال محالی که آنچنان غرق لذتم میکند که خودم هم گاهی باورش میکنم. امان از وقتی که واقعیت مشت محکمش را به صورتم میکوبد و از دنیای خیال تو بیرونم میکند. دلم را چنگ میزنند و سرمای ناامیدی تا مغز استخوانم را میخشکاند.