
سنگستان را بنگر؛
که اکنون طشتِ جنون من است،
سِجلّیست از آن روزهای نیامرزیده.
اینان کلالهی یادوارهی مناند که انار دادهاند.
نقشِ پایی که بر چهرهی دخمهام نشاندی،
نام تو را به زَبانِ زخم حک کرد.
تپانچهی باد، جگرِ لعلِ انار را میکفید،
چنگ بر دلِ ریشِ او میدوخت.
و بلا به دور بادا کنان،
بر رخسارم نیلِ یاقوتین میکشید.
به خیالش تعویذی برای دوالپا هم خواهد بود.
آن جمجمهی شکستهی من است که پستهی دهندریده،
به دورش میپیچد و زنخ میزند.
دیروز استخوانهایم انار دادند و امروز پسته.
اما دوالپا، فردا چون جلبوبی وحشی،
دست تنگ میکند گرد حلقومشان.
میخشکاند هرآنچه را که رویانده بودم.
سنگستان را بنگر.
دخمهام بود، تکهی منجمدِ خارا که دامنکشان گذشتی ازان.
دخمهام بود، حظیرهی خاملی که خرامان سپَردی.
من و این دخمه همتباریم.
بیاعتنا به خوشآمد گوییام، رد شدی از وبالخانهام
غنجِ واپسینت را پیچشِ گریوه نظاره کرد،
اما من متخافتِ منقبتِ تو را از دخمهام شنیدم.
دیشب خاکی را که زائر دامنت بود،
دستنبوی عیش و نوشم کردم.
توتیای چشم کردم، گَردههای مابقیِ آن را امشب.
کهتاب رویِ کهربارنگم خواهم کرد،
زهرِ چکیده از غمزهات را فرداشب.
سنگستان را بنگر؛
تو رفته بودی و دخمهام، خاموشتر از گُردهی ماه، میسوخت.
به فغانِ بیدهانان گوش سپردم.
پیشکشِ نیایشمندیات را
دستافشانِ خاک گرفتم،
وَ تسبیحِ چاکچاکام،
شمارِ نفسهایت را در تکرار
میگریست.
سنگستان را بنگر؛
که اکنون مرقدِ اضمحلالِ حشر و نشرم است،
جایی که زبان، به زانو درآمده و نالهاش را خاک بلعیدهاست.
من در گودیِ این دخمه، نهفتهام؛
با استخوانهایی که زهر نوشیدند و انار زاییدند.
ای که آمدی، نشنیدی، گذشتی،
و دخمه، زیر وزنِ قدمهایت،
به آهِ آخر رسید.
سکوت کن...
که صدای ترک خوردنِ سفالینهام را بشنوی.
سنگستان را بنگر؛
من، کنامِ دو گویِ درخشانِ دوالپا شدهام.
از درز دخمهام مرا میپاید.
دوالپایِ مرگ، بویِ خونی که در کشالهی رانم گُل کردهاست را شنیده.
پاهایِ تسمهسانش را چنبره بر کشالهی رانهایم میخواهد.
پژمرده میخواهد هرآنچه را که رویانده بودم.
خونِ شاعرههایی را بو کشیدهاست که با داس گردن زدهام.
چه شاعرههایی که شره میکنند در دخمهام.
چه شاعرههایی که از گلوی متورم دخمه بیرون میجهند.
بنگر سنگستان را؛
و چثهی کریه دوالپا را،
که هر آنچه از جمجمهام روییده بود را،
میخشکاند.

پیوست🎼؛ Blue by Chezile.