
در صبحِ کمرنگِ امروز، هنگامِ رویشِ روشنایی، دمپرِ گوشِ آتریسا فریاد زدم که؛ دردت چیست؟ دست از سرم بردار. تنهایم بگذار. چهات شده که اینگونه در من منعکس میشوی؟ با سرعت مرگ در ثانیه خاطرم را تسخیر میکنی؟ بس کن. خاموش باش. و در یک جنبش، از خانه بیرون جستم. و راه رفتم. و راه رفتم. و راه رفتم. به کجا؟ نمیدانستم. نگاهم به زمین بود. بیکه چشم در چشمِ پاییز شوم. مبادا سوزِ او، اشکهای مرا از تبعید بازگرداند.
اینبار گامهایم تندتر بود. به همهمهی مردم گوش میسپردم. به تَقتَقِ نعلِ زندگی بر سنگفرشِ روزمرّگی. یک نفس آسوده کشیدم و دیدهام را به آسمان سودم. خبری از سوز نبود. پرتوهای نخستین آفتاب بر پشت پلکهایم خوابیدند و گرمایی در دیدگانم دوید. تماشای آمدوشد آدمها آرامم میکند؛ اینکه میبینم، هر کس به طریقی در زحمتِ زیستن است. و با وجود تمامی توفیرها، همه در نهایت شبیه به هم هستیم. در ضعف، نیاز و در تمنای دوام.
به خودم میآیم و میبینم از مترو پیاده شدهام و به محوطهی سبز محبوبم رسیدهام. آنجا، رایگان میبخشد نارون، شاخهی خود را به کلاغ. مینشینم زیر پیردرختی که نامش را نمیدانم. نابید است و ناکاج. شاید چنار یا سپیدار باشد. این درخت برایم قداست خاصی دارد. انگار یکایک درختان دیگر دست در ریشههای او دارند. و اوست که سبزهای کوچک را به هم میتند. اندیشیدم که چقدر هوسِ سایهی بلوط کردهام. یادم آمد؛ کارورزیام افتاده است نزدیکِ استادِ سرو قامتم. دلم برایشان تنگ شده اما به دیدارشان نمیروم. نمیدانم معنای این پیش کشیدن و پس زدنِ توأمان چه میتواند باشد. میبینید چگونه ریشههای این جهان به هم گره خوردهاند، استاد؟
ناگاه نوای قدمهای آتریسا را پشت سرم نیوشیدم. از همان ابتدا در پیام راه افتاده بود. منتها، جرئت نزدیک شدن نداشت. دلگیر بود شاید؛ و من نیز از او دلخور. همیشه کار دستم میدهد. مدام در مرزِ نفسهایم قدم میزند، و این حضورِ بیپروا، روانم را میخراشد. میخواستم اندکی بی او باشم. بی او و با یزدانِ دادار. مگر چه خواهد شد؟ چه کسی در جهان از نبودِ آتریسای من خبر میگیرد؟ چه کسی جز ودود؟

ادوارد براون:« وقتی انسان فارسی حرف میزند، احساس میکند زبانش، انسانیتر است.»
از کتاب نه شرقی، نه غربی، انسانی؛ جناب دکتر عبدالحسین زرینکوب.
پیوست🎼؛ Firelight by Rumon Gamba, BBC Philharmonic Orchestra.
پروردگارِ زیبای من! شرمسارم که گاه وثوقم به تو از اطمینان ملوان به ناخدایش فروکاستهتر است. میخواهم ودیعهات را از آن سونامیِ سودازده، سالم به دستانت بازگردانم. خودم و کشتی زندگیام را، در این اقیانوسِ وسیعِ سحرآمیز، تسلیمت میکنم. شرر عشقی را که در قلبم کاشتهای، افروختهتر دار. باشد که مرا به ساحلِ جزیرهی دوردستِ سلام رسانی. :)
