«میدونستی؟»
بابام میگه.
میگم: چیُ؟
میگه: نمیدونم، خودمم نمیدونستم.
تکراری بود. چرا گیج شدم؟ چقدر طول کشید تا بخندم!
کسی خونه نبود. خودم تنها بودم. چند بار صدا زدم؛ مامان!
نه. کسی نبود.
جلوی آیینه ایستادم. گره های بافت موهامُ باز کردم. یکی یکی. با هر گره یادِ حافظ میافتادم.
گفتمش سلسلهٔ زلفِ بُتان از پیِ چیست؟
گفت «حافظ گلهای از دلِ شیدا میکرد»
حافظ من که عاشقت نیستم. فقط وقتی شرح بیتیُ ازت میخونم قند توی دلم آب میشه، نیشم تا بناگوش باز میشه، بیشتر حسِ زنده بودن میکنم.
نباید دیر برسم. نه اینبار. تقریباً دارم میدوئم. سیلیِ سردِ باد چشمامُ پرِ اشک میکنه. بیشتر توی شال گردنم گم میشم. گام هامُ بلندتر برمیدارم. برای بار نمیدونم چندم به ساعت مچیم نگاه میکنم. داد میزنم: دوباره نه.
شیشه عطرُ برمیدارم. میرم بالای سر خواهرم. چند بار اسپری میکنم لابهلای موهاش. چشماشُ باز میکنه و با غرولند میگه: چیکار میکنی؟
دوباره اسپری میکنم. این دفعه روی ترقوه هاش. داد میزنه: عقلتُ از دست دادی؟
به ساره میگم: از لحاظ روحی نیاز دارم برم محلهٔ هوگه. خونه یا بهتره بگم اتاقِ جیآن. از کوانگ ایل یه کتک حسابی بخورم.
بعد ما یعنی من و جیآن هر کدوم یه طرف اتاق کز کنیم. به پهنای صورت زار بزنیم.
آجوشی در بزنه. بریم دم در. بهمون بگه- اشکالی نداره، چیز مهمی نیست- بعدش برگردم.
ساره میگه: منم با خودت ببر. ولی من بر نمیگردم.
دوباره نباید دیر برسم. یه پیرمرد با چشمای آبی بهم میگه: دخترم.
برمیگردم نگاهش میکنم. اشاره میکنه به کاغذی که روی شیشه مغازه چسبونده شده. میگه: این شماره رو برام مینویسی روی این برگه؟
من عجله دارم. چرا الآن؟ چرا آخه؟ سریع خودکارُ از دستش میگیرم. شماره رو مینویسم. و بهش میدم. میگه: خیر ببینی دخترم.
به ساره میگم: داشتم خفه میشدم.
میگه: چرا؟
- حس خوبی نیست وقتی یکی انقدر همه کارهاتُ تحت نظر داره و مدام بهت خیره میشه.
+ ولی من حس میکنم استاد تو رو دوست داره مثل دختر خودش.
- من جای نوهاش میشم نه دخترش.
(خنده دیوانه وار*)
استاد میگه: خوب هستین؟ کجا میرین؟
نمیگم کجا ولی میگم زود برمیگردم.
طوری با محبت و لبخند نگاهم میکنه که نمیتونم لبخند نزنم.
میخواستم داد بزنم: استاد چرا انقدر با من خوبین؟
ولی نزدم.
حافظ من که عاشقت نیستم. فقط به خاطر تو دارم ادبیات میخونم. از ته دلم وقتی اساتید درموردت میگن ذوق میکنم.
صدای پچ پچ چند نفرُ میشنیدم. پشت سر من حرف میزدن: استاد بهش میگه باید بیست بگیری، وگرنه میندازمت. انگار بقیه سیب زمینیان.
میخندن. من نخندیدم.
به ساره میگم: میدونی چیِ تو رو خیلی دوست دارم؟
میگه: چی؟
میگم: اینکه تا حالا نشده پشت سر کسی بد بگی.
لبخند میزنه. میپرسم: ذاتاً اینطوری هستی یا داری سعی میکنی؟
میگه: دارم سعی میکنم.
استاد کاش حداقل جلوی بقیه انقدر با من خوب رفتار نمیکردین. کاش مثل من احساساتتون روی چهرهتون نمیرقصیدن.
دیگه میدونستم بازم دیر میرسم ولی همچنان سریع راه میرفتم. انگار که دارم میدوئم.
پله برقی؟ نه ممنون. پله های مترو رو چند تا یکی پایین میرم. با شتاب تحسین برانگیزی خودمُ از لای دری که داشت بسته میشد میاندازم توی واگن. -مسافرین عزیز هنگام ورود به قطار و خروج از آن مراقب فاصله بین سکو و قطار باشید.- پله هارو چندتا یکی بالا میرم.
کنار خیابون، دارم میدوئم. زمین یخ زده. هوا سرده. شال گردنم دیگه نمیتونه جلوی سوز بادُ بگیره. انگشتای دستام سرخ شدن. سِر شدن. کاملاً بی حس. همهٔ تمرکزم اینه که لیز نخورم. ولی میخورم. یه پسر میخنده. خودمُ جمع و جور میکنم. وضعیتِ رقت بار. بی تفاوت از کنار پسر رد میشم.
دم گوشم جیغ میزنه : میوووو.
سعی میکنم نخندم. دوباره دارم میدوئم.
حافظ من که عاشقت نیستم فقط هنوز شخصیت رِندت منُ به وجد میاره. هنوز با ایهام غزلهات بال درمیارم.
یه گره دیگه رو باز میکنم. زیر لب میگم:
روز اول که سرِ زلفِ تو دیدم گفتم
«که پریشانیِ این سلسله را آخر نیست»
میگم: استاد شمارو از خاطر نمیبرم.
میگه: دختر متواضع و درسخونِ من. منم به داشتن دانشجوهایی مثل شما افتخار میکنم. همیشه در یادم خواهید موند.
میخواستم داد بزنم: من متواضع نیستم. فقط چیزی حالیم نیست. اونقدر که شما فکر میکنین هست.
ولی نزدم.
به خواهرم میگم: میدونی از چیِ این ورزش خوشم میاد؟
میگه : چی؟
- اینکه با وجود دردناک بودن، لطیف و قشنگ به نظر میاد و تو باید توی اوج درد لبخند بزنی.
کسی خونه نبود. بافت موهامُ که باز میکردم یادم به حافظ میافتاد.
این شرحِ بینهایت، کز زلفِ یار گفتند
حرفیست از هزاران، کاندر عبارت آمد
استاد میپرسه: ایهام بیت چیه؟
آروم زمزمه میکنم: بندهٔ طلعتِ آن باش که آنی دارد. هزاران یا هزار آن.
استاد میگه: باید بیست بگیری. وگرنه میاندازمت.
با خنده میگم: سعیامُ میکنم.
دوباره دیر رسیدم. مربی با نگاه های خاصش میگه: زود برو لباس هاتُ عوض کن و بیا.
میدوئم توی رختکن. کل بدنم درد میکرد. بازوی راستم بیشتر. لیز خورده بودم.
برمیگردم توی سالن و شروع میکنم به نرمش دادن.
مربی میگه: همین؟ درست گرم کنین.
کمرم درد میکرد. دلیلشُ یادم نمیومد. یکم فکر کردم. یادم اومد. جلسه پیش با کمر روی موازنه فرود اومده بودم. چشم های نگران مربی روی من متمرکز بودن. بیشتر گرم کردیم.
مربی داد زد صد و هشتاد و اول اومد سراغ من. گفت: یکی از پاهاتُ بذار لبهٔ پیست.
نالیدم. مربی داد زد: یکی از پاهاتُ بذار.
کاری که میخواستُ کردم. تلاش میکرد تا منُ با زمین یکی کنه. فقط دردُ تحمل میکردم. چشمامُ محکم به هم فشار دادم.
میگه: انقدر ادا در نیار. چِت شده؟
میگم: مربی من کل راهُ دویدم.
میگه: ولی باز دیر رسیدی.
بیشتر فشار میاره روی پاهام. حالت تهوع گرفتم. حس میکردم تاندون ها و رگ های پاهام دارن پاره پاره میشن.
یکی از بچه ها میگه: استاد نمره هارو نمیگین؟
استاد میگه: نه.
صدای بچه ها بلند میشه: استاد من میدونم همهٔ نمره ها عالیه فقط منم که خاک بر سرم.
یکی دیگه میگه: نه عزیزم ما هم هستیم. تنهات نمیذاریم.
استاد میگه: خانم فلان با نمره کامل خانم بهمانُ با نمره کامل تنها نمیذارن.
بس کنید این تمارض هارو.
مربی داد میزنه: پاباز فرانسوی.
دوباره اول میاد سراغ من.
پاهام فلج شده بودن. بی حسیِ مطلق. انگار نداشتمشون. روی هوا راه میرفتم. به زحمت بلند شدم و فرانسوی بازشون کردم. زانوهام میلرزیدن. کل بدنم داغ کرده بود. نفسم بالا نمیومد. توی گلوم حبس شده بود. مربی رحم نداشت. دهنم خشک شده بود.
میگم: مربی من تا حالا دانشگاه بودم. باور کنین امروز توان ندارم.
با تهدید میگه: جلسه دیگه چوبمُ میارما.
دستامُ میگیره و تا جایی که میتونه میکشه. دادم در میاد. اشک توی چشمام حلقه میزنه.
کسی خونه نیست. شیر آبُ باز میکنم. وایمیسم زیر دوش.
مربی میگه: با آب گرم دوش بگیر تا بدن درد نگیری.
آبِ سرد هجوم میاره روی پوستم. از منافذ پوستم میگذره و وارد رگهام میشه. صدای شرشر آب توی گوشام پژواک میشه. دندونام از سرما به هم قفل میشن. تمام بدنم میلرزه.
مربی میگه: یادت نره پودر بزنی به دستت.
اینو وقتی یادم میوفته که دیگه بالای بارفیکس بودم. به زور خودمُ تا این بالا کشیدم. اون روز بیشتر از همیشه وزنمُ حس میکردم. بیشتر از همیشه سنگین بودم.
چندبار پاهامُ به عقب پرت میکنم تا بتونم راحت تر دور میله بارفیس چرخ بزنم. نگاه های زیرچشمی مربیُ حس میکردم. تاول های کف دستم اذیتم میکرد. وقتی روی میله به حالت بالانس میرسیدم، محکم خودمُ به جلو هل میدادم تا راحتتر بتونم شکمْ چرخ بزنم. چشمام سیاهی میرفت. کف دستام عرق کرده بود. میله بارفیکس زیر دستم سُر میخورد. دنیا دور سرم میچرخید. حالت تهوع داشتم. پاهام فلج شده بودن. کمرم داشت میشکست. احساس میکردم الانه که ول بشم. فکر کردم حالا دستام از میله جدا میشه.
شد. پرت شدم روی پیست. صدای افتادنم کل سالنُ میخکوب کرد. بدجوری همه ترسیدن. مربی دوید سمتم. با عصبانیت داد میزنه: میخوای خودتُ به کشتن بدی؟ آره؟ حالا که داری نتیجهٔ تلاش هاتُ میبینی؟
یه دختر بچه میشینه کنارم.
میگه: خاله خوبی؟ میگم: خوبم خاله.
مربی میگه: برو لباسهاتُ بپوش، برگرد خونه.
میگم: هنوز تا آخر کلاس خیلی مونده.
میگه: گفتم برو. جلسه بعدی میخوام قوی ببینمت مثل بار اول که دیدمت.
میگم: سعیامُ میکنم.
آب سرد میره توی چشمام. صدای فریاد های خودمُ میشنوم که میگم: کاش علاقه رو توی آدما نمیکُشتین. فقط درس ندین. عشق بدین. بیا منُ تکون بده. به هیجان بیار، درگیر کن، کنجکاو کن. بذار سوال مضخرف بپرسم. بذار بپرسم. آدمُ تشویق کنین نه تحقیر.
به کلاس روح بده. بذار کلاس روح بگیره.
ساره میگه: فکر میکنی بتونی معلم خوبی بشی؟
میگم: نمیدونم.
داد زده بودم که: اون عطرُ من برای بیرون گرفتم نه اینکه هی توی خونه راه بری و بزنی.
خواهرم ناراحت شد.
خواهرم میگه: تو معلم خوبی میشی.
میگم: اینو میگی چون خواهرمی.
میگه: چون خواهرتم قبول نیست؟ من بیشتر تو رو میشناسم پس بیشتر قبوله.
میخندم.
رفتم توی رختکن. بعد از اینکه از نگاه های متعجبشون فرار کردم. زُل زدم به خودم توی آینه. حتی توان و حوصلهای برای فحش دادن به خودم نداشتم.
فقط میخواستم برگردم خونه.
کسی خونه نبود. آب سردتر میشد. آب گرمُ تا آخر باز کردم. فایدهای نداشت.
یکی گفت: استاد تصادف کرده.
داد زدم: چی؟
گفت: چیزیش نشده ولی دیرتر میاد.
میخنده. کاش داد نزده بودم.
داشتم برمیگشتم خونه. لنگ میزدمُ راه میرفتم. توی مترو خودمُ تکیه دادم به میله وسط واگن. سعی کردم نفس عمیق بکشم. بدنم خیس بود. خیلی سردم بود. هیچکس اهمیت نمیداد. هیچ کس متوجه نبود.
نگاه کردم به انگشت پاهام که سیاه میشدن. یه کبودی جدید هم زیر زانوم پیدا کردم. گوش هام کیپ میشدن. چشمام دودو میزدن. دندونام ضرب گرفته بودن.
داد زدم: مامان! یادم افتاد کسی خونه نیست.
جمع شدم. پاهامُ توی شکمم جمع کردم. سرمُ گذاشتم روی زانوهام. آب سرد مثل شلاق پشت گردنمُ سرخ میکرد. صدای شلاقِ آب بلندتر میشد. توی گوشام میپیچید.
اولین قطره اشکم بین سیلِ آب سرد گم شد. کوتاه هق هق میکردم. آروم زوزه میکشیدم.
میخواستم داد بزنم: استاد چرا انقدر با من خوبین؟
آجوشی جوابمُ داد: شما آدم خوبی هستین، واقعاً. شما آدم متواضعی هستین. واقعاً.
مامانم -فرشته نجات همیشگی- صدام زد.
داد زدم: مامان.
میگه: چرا داری گریه میکنی.
میگم: آب گرم نمیشه.
آب داشت گرم میشد. همونجا چمباتمه زده بودم. مغزم داشت گرم میشد. هنوز داشتم زار میزدم.
خواهرم میگه: مگه عقلتو از دست دادی؟
فهمیدم امروز چِم شده. عقلمُ از دست دادم.
زیر دوش آب سرد با گریه زمزمه میکردم: منُ ببخش ساره، منُ ببخش استاد، منُ ببخش مربی، منُ ببخش بابا، منُ ببخش مامان، منُ ببخش خواهر، واقعاً دارم سعی میکنم.
به استاد میگم: استاد از نگاه های من دلخور شدین؟ شرمنده من حالم خوب نبود.
میگه: نه من از شما دلخور نمیشم.
ساره میگه: میدونی من چیِ تورو دوست دارم؟
میگم: چی؟
میگه: نگاه هاتُ
میخندم. دیوانه وار.
دلم برای استاد تنگ شده. استاد میگه: انجمن شاعران مرده رو ببینید.
میخواستم داد بزنم: کارپه دیِم. ولی نزدم.
رنگ انگشتام داره به حالت عادی برمیگرده.
خب چرا نمیری ببینیش؟ نمیدونم چی بهش بگم.
استاد میگه: دختر خوبی هستی ولی یکم خجالتیای.
میخواستم داد بزنم: من خجالتی نیستم فقط احترام زیادی برای شما قائلم. اینا با هم فرق دارن.
داد نزدم. یواش گفتم. استاد لبخند میزنه. لبخندش آدمُ گرم میکنه. آب داشت گرم میشد.
مربی میگه: اگه میخوای بدن درد نگیری دوش آب گرم بگیر.
ولی من میخوام بدن درد بگیرم. میخوام دردُ حس کنم. بغل کنم.
بابا میگه: کجا میری؟
میگم: بهشت عدن. میری؟
میگه: چرا نرم؟ کرایهاش یه لبخنده.
میخندم.
نشستیم روی نیمکت پارک. همون بهشت خلوت نزدیک دانشگاه. داریم تلاش میکنیم هر کدوم زودتر از اون یکی تکه میوه های ته رانیُ بخوریم.
ساره میگه: اینجا انقدر خلوت و سرسبزه که دلم میخواد گریه کنم. از خوشحالی.
میگه: تو هم خیلی آدمِ -کاش تموم میشد-ای هستی؟
میگم: شاید.
میگه: من دوست دارم زودتر تموم بشه با اینکه میدونم بعدش خیلی دلم تنگ میشه.
میگم: من حتی وقتی هنوز تموم نشده هم دلم تنگ میشه. مثلاً همین الآن دلم برای الآن تنگ میشه.
ساره از ته دل میخنده. تا حالا بهش نگفتم چقدر بد میخنده با اینکه واقعاً بد میخنده.
خواهرم میگه: چون از ته دلشه دیگه بد به حساب نمیاد، میاد؟
با ملاحظه زیاد روی تخت دراز میکشم. هنوز یکم موهام خیسه. ولی دیگه مهم نیست. تنها چیزی که مهمه اینه که بخوابم قبل از اینکه از شدت خستگی بمیرم.
داد میزنم: ‹ حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است، بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم.›
ساره هاج و کمی واج نگاهم میکنه، میگه: دیوونه شدی؟ بیا پایین.
میگم: دیوونه نشدم فقط عقلمُ از دست دادم.
آروم روی تخت جابهجا میشم. چشمامُ میبندم. کل بدنم درد میکنه. فکر میکنم: چقدر خوبه که فردا یه روز جدیده و قراره دوباره عقلم برگرده سر جاش.
الآن دیگه باشگاه نمیرم و خیلی وقته که استادُ ندیدم :)
امروز تولد کسیه که برام خیلی ارزشمنده. و من همهٔ زندگیمُ مدیونشم. لطفاً برای ظهورش یه صلوات بفرستین.