دادی امضا بزنن بلاخره؟»
«نه، خودم الان امضا میکنم.»
این دیالوگ، توی آخرین جعل امضای زندگیمون، بین همهمون حداقل یک بار رد و بدل شده بود. از همون لحظههایی که میدونی بعدها هرچی بزرگتر میشی، دیگه تکرارش محاله. یه جور شیطنت مشترک که مزهی کودکی میداد.
قرار بود فرداش بریم اردو؛ البته اگر روز قبلش یه اتوبوس پر از بچههای مدرسهای چپ نکرده باشه! همیشه قبل از اردو، یه عالمه شایعهی خفن و عجیب میچرخید. از چپ شدن اتوبوس گرفته تا دزدیده شدن بچهها وسط اردو. ولی خب… ما که به هیچکدومش محل نمیذاشتیم.
صبح شد؛ اون صبحی که هنوزم وقتی یادش میافتم، انگار یه چراغ کوچیک توی دلم روشن میشه. حسی داشتم که مطمئنم دیگه هرگز توی هیچ مقطع زندگیم تجربه نمیکنم. قرار بود با بهترین دوستام یه روز فوقالعاده داشته باشم؛ فارغ از هرچیزی که حس زندگی رو از آدم میگیره—بلانسبت یهسری معلمها که از صبح انرژی کم میارن.
اون اتوبوس داغونی که نقش «نجاتدهنده» رو داشت، هرچقدر هم بدترکیب و نیمهجان بود، توی چشم ما نمیاومد. اصلاً اون روز، هرچی ماشین قراضهتر بود انگار هیجان اردو بیشتر میشد. فقط مهم این بود که سوارش بشیم و راه بیفتیم. بالاخره اتوبوس هم یه ماشینه دیگه، نه؟! ماشینی که قراره چند ساعت خندههامونو تو خودش ثبت کنه.
اردوی یکروزه ما شروع شد. مقصد جایی اطراف تهران بود؛ از همون جاهایی که اسمشونو فقط توی دفترچه اردو مینویسن ولی هیچکس دقیق نمیفهمه کجاست. مسیر هم حدود سه ساعت بود؛ برای ما سه ساعتِ کشدار و برای معلمها سه ساعت کابوس.
طبق معمول، ما ردیف آخر بودیم؛ قلمروی رسمی شیطونیهامون. وسط همهمهای که صدا به صدا نمیرسید، داشتیم با دهن پر حرف میزدیم و بهزور همدیگه رو میفهمیدیم. یهو یه صدای «خرخر» شنیدیم.
اول فکر کردیم از کف اتوبوسه. بالاخره اتوبوس بود دیگه؛ هر لحظه ممکن بود یه جاش صدا بده. اما صدا قطع نمیشد. همین پافشاریِ صدا بود که قلقلکمون داد. مثل همیشه هم وقتی باهم بودیم، یه نیروی عجیب نترسی میگرفتمون. کنجکاو، پررو، شجاع… ترکیبی که فقط توی ردیف آخر اتوبوس ساخته میشه.
پشت صندلی ما یه پرده ضخیم کشیده شده بود. پرده رو کنار زدم و… سریع دوباره کشیدمش جلو.
دوستم گفت: «چی شد؟»
من فقط چشمهامو گشاد کردم. چون اونجا، پشت همون پرده، یه پسر بچه قایم شده بود. بعداً از لهجهاش فهمیدیم مهاجره بوده. طفلکی از دست کسی فرار کرده بود و از قضا سوار اتوبوس مدرسه دخترونه شده بود. صحنهای بود که تا چند ثانیه حتی نمیفهمیدیم باید بترسیم، بخندیم یا کمکش کنیم.
اما چند دقیقه بعد، باهاش دوست شدیم؛ دوست مخفی ما. از همون دوستیهای عجیب، کوتاه و بیبرنامهای که بعدها بیشتر از همه میچسبه. حرفهاشو کامل نمیفهمیدیم، ولی مهم نبود. لبخندش، نگاهش، دستوپاشکسته حرف زدنش… همش میگفت آدمِ بدی نیستم. ما هم با همون زبان نصفهنیمه سعی میکردیم بفهمیم چی میگه.
توی اون سه ساعت، واسهمون تعریف کرد چی شد که خودش رو پشت صندلی قایم کرده و چطور توی ترس و خستگی خوابش برده. با هم خوراکی خوردیم؛ از چیپس و پفک گرفته تا شکلاتهایی که همیشه برای اردو ذخیره میکردیم. هیچکس نفهمید پشت صندلی ما یه نفر اضافه است. ما هم مثل یه راز نگهش داشتیم تا راننده گیر نده.
از اون روز فهمیدم مهاجر بودن یعنی چی؛ یعنی کوچیک باشی و دنیا بزرگتر از حد تحملت. یعنی آدمهایی ببینی که فقط بلدن با بیمهری نگاه کنن. نمیتونم همهی سختیهایی رو که گفت تعریف کنم؛ چون واقعاً درد داشت… از اون دردهایی که با شنیدنش یه چیزی توی دل آدم جمع میشه.
دنیای ما آدم کوچیکا همینطوریه؛ باهم دوست میشیم ولی اسم نمیپرسیم. انگار اسم مهم نیست؛ مهم اون چند ساعت همصحبتیه… اون حس آشنایی که بیصدا بین آدمها رد و بدل میشه.
ده سال از اون روز گذشته. نه اسمشو میدونیم، نه اینکه کجاست. فقط امیدوارم هرجا هست، حالش خوب باشه. امیدوارم دنیا براش امنتر شده باشه.
دوست مخفی ما، پسر اتوبوسی
#دنده عقب به گذشته
دوست مخفی ما… پسر اتوبوسی