Youka
Youka
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

داستان زندگیم-قسمت اول:۲۰ سالگی


الان ساعت نزدیک ۵ صبحِ روز پنجشنبه ۲۵/اسفند/۱۴۰۱ و داره بارون شدیدی میباره

سلام،من غزل یا همون یوکا هستم۲۶ سالمه و متاهلم

فقط دلم خواست یه جایی برای نوشتن داشته باشم و اینجا رو انتخاب کردم،یهو دلم خواست یه بخشی از زندگیم رو بنویسم!

ساعت ۱۲ شب که وی پی انمو روشن کردم،رفتم اینستا بی هدف چرخیدم تو پیجای مختلف،یهو چشمم افتاد به یه پست:

«بهترین روز زندگیت روزیه که ساعت ۵ صبح تو فرودگاه باشی،بری یه قهوه بخوری و بدونی که قرار نیس دیگه هیچوقت برگردی اینجا»

وارد پیجش شدم،از نوشته هاش فهمیدم نویسنده ی همه ی این پستا یه دختر دانشجوی ۲۰ ساله ی درونگراست.از دانشگاه رفتنش نوشته بود،از فانتزیاش تو رابطش با پارتنرِ نداشته‌ش،از افکارش،از حسا و لحظه های خوبِ زندگی،حتی از دلتنگیاش و تنهاییاشم نوشته بود.اونقدری غرق پستاش شدم که یهو دیدم ۲۰۹ تا پستشو نشستم دونه به دونه خوندم.

احساس خیلی نزدیکی با کسی که اصلا نمیشناختمش بهم دست داد،انگار نویسنده ی همه ی پستاش من بودم،منِ ۲۰ ساله.

یهو به خودم نگا کردم،به ۱۹-۲۰ سالگی پر از اتفاقم،به روزایی که عاشق یه آدم اشتباه شده بودم،به شبایی که صورتمو تو بالش غرق میکردم و زار زار گریه میکردم،شبایی که منتظر میموندم تا مامانم بخوابه و من یواشکی برم پشت بوم و هدفونمو بذارم تو گوشمو با صدای بلند آهنگ «خسته-امیر عظیمی» رو گوش کنم و همراهش زمزمه کنم:

«از تحمل که گذشتم به تحمل خوردم دردم این بود که از یارِ خودی گل خوردم حرفی از عقل بداندیش به یک مست زدند باختیم آخرِ بازی همگی دست زدند!»

از بالا پشت بوم به چراغای شهر و ماشینا نگا کنم و سیگار بکشم و فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم…

به روزای خوبم،به روزای بدم،به زندگیم،به قوی شدنم،به بابایی که ۴ ساله نمی‌دونم کجاست و اصلا به من فکر میکنه؟به مامانم که یه تنه برام کوه بوده،به کسی که فکر میکردم دوسم داره و تا حد جنون عاشقش بودم،ولی رفت!به پسر کافه چی سرکوچمون که دیگه فهمیده بود شبا میام بالاپشت بوم به بهانه قدم زدن جلو کافه رژه میرفت و زیرزیرکی منو دید میزد.

اون روزا هم دانشجو بودم و هم تو یه فروشگاه صندوقدار بودم،بزرگ‌ترین خودآزاریم تو زندگیم همیشه این بوده که تو گذشته زندگی میکنم،ولی اون روزا تو لحظه ی حال ترین دوران زندگیم بودم!علتشم این بود که بعد از جدا شدن پدر و مادرم با تمام سختیایی که با مامانم کشیدیم بعد از ۳ سال ارایشگری تونسته بود یه خونه ی خوب اجاره کنه که دوتایی توش زندگی کنیم و این بهترین اتفاق اون روزا بود برامون،همه چی خوب بود،سرکار رفتنم،دانشگاه رفتنم،وقت گذروندنم با دوستام و آشنا شدنم با آدمی که فکر میکردم قراره نقش مهمی تو زندگیم داشته باشه،ولی تنها نقشی که داشت این بود که الان به اون روزام فک کنم و ببینم باعث دوسال گریه کردنم تو بهترین روزای زندگیم بود!

اصلا بگذریم!

برسیم به ۲۱ سالگی!به ازدواج دوباره ی مامانم به تشویق و بهتره بگم به اجبارِ من.به روزایی که یه عضو جدید به خونمون اضافه شده بود و از من انتظار داشت «بابا »صداش کنم و نمیدونست که من از این کلمه متنفرم.منم ترجیح دادم که دیگه کلا صداش نکنم و اگه کارش داشتم مستقیم کارمو بگم!

مامانم جَوون بود و دوست داشتم زندگی خوبی داشته باشه دلم نمیخواست بخاطر من از زندگی خودش بزنه،بخاطر همین هولش دادم که ازدواج کنه،ازدواجش برای من اتفاق چندان قشنگی نبود،من هیچوقت آدم خونگرمی نبودم و به هیچ وجه نمیتونستم باهاش یه ارتباط صمیمانه برقرار کنم،رابطه من با ناپدریم همیشه رسمی و خیلی مودبانه بود.تو خونه دیگه مثل قبل راحت نبودم و بخاطر همین بیشتر وقتمو تو اتاقم میگذروندم،حتی خیلی وقتا غذامم میاوردم تو اتاقم.

پرخاشگرتر شده بودم ولی سعی میکردم بروز ندم،یکی از همون روزا با کارفرمام تو فروشگاه دعوام شد و از فروشگاه درومدم،همون روز با یه آگهی استخدامی یکی از فروشگاه های معروف شهر تماس گرفتم و از فرداش تو فروشگاه جدید مشغول به کار شدم.

به حقوقش احتیاجی نداشتم،کارفرمای جدیدم به بهانه های مختلف حقوقمونو کم میکرد یا اصلا چندماه حقوق نمیداد،ولی من دیگه با کارفرمام دعوام نشد چون نمیتونستم خونه بمونم،به محض رفتنم به فروشگاه جدید با سمانه آشنا شدم که شد یکی از صمیمی ترین دوستام.شیفت کاریمون یک روز درمیون بود،یک روز از صبح ساعت ۹ تا ۱۱ شب سرکار بودیم و فرداش کلا استراحت،که روز استراحتمون رو هم با سمانه صبح از خونه میزدیم بیرون و تا شب تو کافه و پارک و باغ و با دوستا و اکیپ و…میگذروندیم.ینی من و سمانه هر روز از صبح تا شب باهم بودیم!

چندماهی از رفتنم به فروشگاه جدید میگذشت،هرروز با ویزیتورای مختلف سر و کار داشتیم که هرکدوم یجوری سعی میکردن باهات گرم بگیرن(با احترام به این قشر) منم کلا باهیچکدومشون هیچوقت گرم نمیگرفتم.

یه روز یه پسری از یکی از شرکتا اومد فروشگاه که با سمانه کار داشت و بعدا فهمیدم ویزیتور نیست و سرپرسته.سمانه طبقه پایین بود،پسره یکم جلو صندوق منتظر ایستاد و اومد به من گفت ببخشید چهرتون خیلی برام آشناست!منم گفتم ولی چهره شما اصلا برا من آشنا نیست!بعد از چند دقیقه گفت خانوم فلانی(سمانه) خیلی طول میکشه بیاد؟من عجله دارم اگه ممکنه شماره منو یادداشت کنید اگه اومد به من اطلاع بدید!بهش گفتم نیازی نیست چند لحظه صبر کنید الان میاد.

تا اینکه…

ادامه ش رو فردا شب میذارم❤️

اگه خوندی میشه نظرت رو بهم بگی؟که بدونم داستان رو ادامه بدم یا نه!ممنونم ازت?


زندگیآگهی استخدامیخاطرهداستاننویسندگی
کارشناسی حقوق،دختر درونگرای عاشقِ فلسفه،هنر،ادبیات،موسیقی،شعر،کتاب،نویسندگی،قهوه،پاییز،فرانسه:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید