زهرا عظیمی
زهرا عظیمی
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

وقتی مادر شدم

امروز میخوام از لحظه های سخت و طاقت فرسای انتظار تا زمان وصال و تجربه هاش و حس و حال مادر شدنم بگم. خوشحال میشم با من همراه بشید.?


بلههه دیگه گاو رو خورده بودمو فقط دُمش مونده بود (بیشترِ راه را رفته بودم).

انتهای هفته ی ۳۶ بارداری بود و روزای سختی رو پشت سر گذاشته بودم. وزنم خیلی بالا رفته بود? و نفس کشیدن برام سخت ترین کار بود.

بعد از آخرین مراجعه به مطب، خانم دکتر تاریخ زایمان را مشخص و بهم توصیه کرد بیشتر استراحت کنم تا مشکلی پیش نیاد و مجبور به انجام زایمان خارج از موعد نشیم.

تاریخ زایمان 5 صبح روز چهارشنبه 14 تیر 1402 بود.

حسّ خاصی داشتم نمی‌تونستم باید بگم خوشحالم یا ناراحت. یه ترس غریبی هم همرام بود. ترس از یه اتفاقی که همه جوانبش برام ناشناخته، نا آشنا و گنگ بود.

صبح روز چهارشنبه فرا رسید. همه ی دلواپسی ها، نگرانی ها و ترس ها را به آغوش کشیدم و با یه دنیا امید و آرزوهای قشنگ به استقبال دخترکم رفتم.

به بیمارستان که رسیدیم چند ساعتی معطّل شدیم همه کارها که انجام شد منو به اتاق ریکاوری منتقل کردند.

اون لحظه آروم و ساکت شده بودم و فقط به تولد مهگل فکر می کردم و باهاش آروم آروم حرف می زدم.?

بعد از یک ساعت اسم منو صدا زدن و به اتاق عمل رفتم. قلبم تندتر از قبل می زد. صورتم داغ شده بود و دستام سرد سرد. ذکر می‌گفتم و به خودم آرامش می دادم.

بعد از تزریق آمپول بی حسی خوابیدم و چشامو بستم. سعی کردم دیگه به چیزی فکر نکنم. همینطور که تو حال خودم بودم یکدفعه یکی صدام زد خانم بچتو ببین صحیح و سالمه.

از صدای اون خانم یکدفعه، پریدم. چشامو که باز کردم یه بچه ی ریزه میزه دیدم که داشت به زور گریه می کرد و صورتش انگار سیاه بود.

شاید خنده دار و شایدم عجیب باشه اگه بگم اون لحظه حسّ خاصی نداشتم و فقط با خودم گفتم وااای چقدر زشته!??

بعد از اینکه کمی شیر خورد و خوب براندازش کردم نظرم عوض شد.??❤

پیشونیش پر از مو بود و دست و پای کوچولویی داشت. فقط نگاش می کردم و لذّت می بردم.?

بعد از چند دقیقه مادرها رو یکی یکی به بخش منتقل کردند بجز من. با کمال تأسف برای مامانم بنده به بخش ICU منتقل شدم. الهی فدای مامانم بشم که چقدر انتظار کشیده بود و نگرانم شده بود.

من مادرزادی یه مشکل خفیف قلبی داشتم و تو اتاق عمل دکترم بهم گفت بعد از زایمان بهتره تحت مراقبت باشی و به ICU یا CCU منتقلت می کنیم.اما خُب مامانم از این ماجرا بی خبر بود و کلی ترسیده بود. اما بادمجون بم آفت نداره. وقتی منو دید که سُر و مُر و گنده ام کمی خیالش راحت شد.

مامانم نگران من و من نگران دخترم بودم.??

تا مصطفی را دیدم سراغ مهگل را گرفتم. پرسیدم دیدیش؟ گفت نه هنوز! پرسیدم پس چرا؟ گفت قراره بستریش کنن! من دوباره بیهوش شدم!!!!

تا لحظه ای که به بخش منتقل شدم هم از درد و هم از دوریِ مهگل فقط اشک می ریختم. تا تونستم روی پا بیاستم و چند قدم راه برم خودمو به اتاق نوزادان رسوندم تا مهگل را ببینم.

آروم و قرار نداشتم.مثل مرغ سرگردان بودم. وقتی می دیدم بقیه دارن به بچه اشون شیر میدن و بغلشون می کنن بغض می کردم و چشام پر از اشک می شد.

دکتر می گفت مشکل خاصّی نداره حالش خوبه فقط موقع شیر خوردن اکسیژن خونش اُفت می کنه که باید چند روزی اکسیژن تراپی بشه. اما من باور نمی کردم و خیالم آسوده نبود.

بدتر از همه لحظه ی ترخیص بود. وقتی بدون بچّه، به خونه اومدم انگار به پاهام وزنه بسته بودن و سنگینیش به کلّ وجودم فشار می‌آورد. اون شب بدترین شب زندگیم بود. بعد از نه ماه بارداری، اولین باری بود که مهگل ازم جدا شده بود.

کلافه بودم، بدنم می‌لرزید.خواب به چشام نمی اومد.مدام چهره ی مهگل جلو چشام بود و بهش فکر می کردم. می رفتم تو اتاق وسیله هاشو نگاه می کردم و گلوم از شدت بغض درد می گرفت.

اگه مصطفی کنارم نبود قطعاً دیوونه می شدم.

"همین لحظه که در حال نوشتن هستم هم، اشک تو چشام جمع شده و دوباره حس و حال اون روز برام زنده شد."

بلاخره این روزها و چشم انتظاری هم به سر رسید و برای ترخیص مهگل به بیمارستان رفتیم. انقدر خوشحال بودم که در پوست خودم نمی گنجیدم. با کلی ذوق و شوق مهگل قشنگم رو به خونه آوردیم.

چه لحظه ی قشنگی رو کنار هم ثبت کردیم.?


اوایل همش خواب بود و به هیچ محرکی عکس العمل نشون نمی داد. من به شدت استرس داشتم و نگران سلامتی و حال و احوالش بودم. هر علائم و اتفاقی در نظرم عجیب و غیر طبیعی می اومد و نگرانم می کرد. گاهی هم بدون دلیل بهانه می گرفتم و دوباره گریه و ناراحتی و ....

انگار نمی‌تونستم تغییر و وضعیت جدیدم رو بپذیرم. خودمو تو آیینه نگاه می کردم. هنوز صورتم پف داشت و بدنم منفجر شده بود. دلم برای سابق تنگ می‌شد و می‌گفتم چرا من اینطوری شدم؟ چرا دیگه نمی‌تونم بدون دغدغه مثل قبل بخندم و شادی کنم.

همه فکر و ذهنم شده بود مهگل.

کم کم با بزرگ شدنش و کمک مصطفی و تلاش خودم?? حالم بهتر شد و الان که حدود 4 ماه از اون لحظه ها می‌گذره تنها عشق و مهر و زیباییه که داره به زندگی سه نفره امون اضافه میشه.?


می تونم بگم مادرشدن انقدر اتفاق بزرگیه که از همون اول با درد و رنج شروع می‌شه و این رنج تا آخر عمر همراهته .

مادر شدن انقدر دلنشینه که تا آخر عمر می‌تونه کامت رو شیرین کنه.

انقدر با ارزشه که حاضر نیستی یه شکوفه ی لبخند و شادیِ تو چهره ی بچه اتو با چیز دیگه ای عوض کنی.

زندگی بعد از مادر شدن، تولد دوباره است. یه حس ناب تکرار نشدنی.

این حس ناب مثل گلهایی از عشق و مهر می‌مونن که هر روز رشد می‌کنن و جوونه می زنن.

مادرشدن بدون شک با وجود تمام سختی ها و چالش هاش همیشه ارزشمند و بی قیاس خواهد بود.


مادرحس نابتولددخترزندگی
من آن چه برایم اتفاق افتاده نیستم بلکه همان چیزی هستم که برای تبدیل شدن به آن انتخاب می کنم..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید