رفاقت ما از یه پاییز شروع شد
سوم راهنمایی :
محیط جدید، فضای جدید و محله ی جدید...
مدرسه ی دخترانه ای اون طرف خیابون
من خیلی زود به یه اکیپ دوستانه دعوت شدم و اوقات خوشی رو با دوستان سپری میکردم. کلاس روبه روی ما هم بچه های سوم راهنمایی بودند و کمی تا قسمتی بچه های کلاس ما و اون یکی کلاس باهم لج بودند...
اما اون کلاس دو دانش آموز درسخون ومودب داشت که هر وقت باهات چشم تو چشم میشدن بهت سلام میکردن ورد میشدن... ظاهرا رفاقت شون برمیگشت به دوران کودکی...
یکیشون خیلی ساکت وآروم وسربه زیر بود
بخاطر ادب و احترامی که هردو برای طرف مقابل قائل بودن،دیگران هم همیشه سعی میکردن احترام این دونفر رو نگه دارند...
اول دبیرستان :
باز هم، دو مسیر جدا، دو کلاس متفاوت، چهار کلاس اول دبیرستانی به خاطر تعداد زیاد دانش آموزان وجود داشت، من و اون از هم جدا بودیم، من با رفیق صمیمی دوران بچگیم، اون دونفر هم هنوز کنار هم ... دوباره نگاه و سلام و رد شدن و لبخند زدن...
دوم دبیرستان :
هردوتامون دانش آموز علوم انسانی، یه ردیف عقب تر از من، تقریبا پشت سر من نشسته بود
رفقای دوران کودکی مون، رفتن دنبال دنیای تجربی، دوست من که دیگه تو اون مدرسه حضور نداشت، و رفیق اون هم تو کلاس دوم تجربی بود و با دوستان جدید...
ما هم تنها نماندیم، من با دو تا ازدخترای کلاس، البته فامیل بنده محسوب میشدن که خیلی دیر باهم آشنا شدیم. یه اکیپ سه نفره ی خوشحال وجذاب رو تشکیل دادیم و روز ها به قدری لذت بخش سپری میشد که دوست نداشتیم از مدرسه تکون بخوریم...
سال دوم، تازه آشنایی من واون هم قوت گرفت، بچه ی درس خون کلاس، مودب، محجوب، محبوب، سربه زیر، متواضع، صادق، واهل تقلب نبود بر خلاف معمول...
من بچه ی درس خون اما شیطون وخنده روی کلاس بودم که چند باری اکیپ سه نفرمون بخاطر شیطنت های ریز سرکلاس، مورد عتاب دبیر های مختلف قرار گرفت وکار به شکایت پیش معاون رسید، البته درحد نصیحت نه بیشتر...
همون سال امتحان میان ترم عربی داشتیم و سوالای دو کلاس علوم انسانی مشترک بود، کلاسی که زودتر امتحان رو داد، سوالای امتحان رو واسه بچه های کلاس ما فرستاد وما سرخوش از سوالای لو رفته فقط از جاهایی که آمارشو دادن خوندیم، تنها کسی که جلوی چشم وگوش خودشو گرفت و دست از پا خطا نکرد دختر محجوب کلاس بود... وقتی داشت زنگ تفریح یه بار دیگه کتاب عربی رو مرور میکرد بغل دستیش یه لحظه یادش رفت مخاطبش کیه وشروع کرد به لو دادن سوالات و اون کتاب رو بست وترجیح داد دیگه چیزی نخونه...
حالا بیشتر باهم حرف میزدیم، زنگای تفریح، تو کلاس، سالن، حیاط...
بهش میگفتم: بچه مثبت، میگفتم: ما آدم های خاکستری هستیم ولی تو سفیدی... اون میخندید و میگفت: اونقدرام که فکر میکنی آدم خوبی نیستم...
کم کم سربه سرش میذاشتم و باهاش شوخی میکردم گاهی، اونم تو جواب کم نمیاورد ولی بعدش میومد عذرخواهی، میگفت: اگه حرفی زدم که باعث دلخوری تو شده عذر میخوام، وهمیشه ته شوخی هایی که به ندرت باهم میکردیم به عذر خواهی از طرف اون ختم میشد، ومن کم کم کلافه شدم، میگفتم: باور کن هیچ وقت از تویکی ناراحت نمیشم، اما اون بازم ته حرفاش یه طلب حلالیت بود، یبار دم آبخوری ازم خواست ببخشم، خندیدم وگفتم :نمی بخشم... دیگه نمیبخشم اگه بخوای راه به راه عذر خواهی کنی، عین من باش، بی خیالی طی کن...
معلم خوبی بود، اگه سر کلاس واسه درس گوش دادن بی دقتی میکردم یا چیزی رو متوجه نمیشدم، ایام امتحانات میرفتم سراغ دختر مثبت کلاس، وقتی توضیح میداد دیگه نیازی به معلم نبود، همون موقع یاد میگرفتی.
یه روز سر امتحان کلاسی، منو از دوستام جدا کردند و بردن نشوندن روبه روی تخته سیاه...
شاگرد اول کلاس که اون باشه جای منو گرفت وصندلیش پیش دوستام بود...
برگشتم حالشون رو ببینم، رفیقم به دختر خوب کلاس گفت :حتما تقلبی بفرستیا...!
دختر خوبمون گفت :شرمنده، من اهل تقلب نیستم.
ومن به خاطر صداقت و رک گوییش تحسینش کردم و قهقهه میزدم وقتی قیافه دوستمو دیدم
سوم دبیرستان
بازهم تو یک کلاس مشترک، فقط اون چپ کلاس نشسته بود ومن راست
فاصله ی تقریبا زیادی داشتیم...
کماکان من و دوتا از دوستام سرمون گرمِ شلوغی وحرف هایی که تمومی نداشت ،ولی حواسم به دختر زرنگ کلاس بود واحوالی هم از اون میپرسیدم، اونم هم همینطور
سر کلاس فلسفه ومنطق، اون و تعدادی از بچه ها دور میز معلم جمع میشدن ومشغول یادداشت برداری بودن...
من ته کلاس با اکیپ سه نفره مشغول شوخی وخنده و تخمه شکوندن وحرف زدن از فوتبال وسینما و رمان و...
ولی بازم موقع امتحانات میرفتم پیش دختر سربه زیر کلاس و توضیحات مختصر ومفیدش ونمره ی خوبی که پیش معلم سربلندم میکرد، اهل منت گذاشتن نبود، یا اینکه بگه وقت نداره،، یا چرا سر کلاس گوش نمیدیم و بعدش میایم مزاحمش میشیم. اخلاق خوبش باعث شده بود همه ی کلاس شیفته ی اون بشن.
یه امتحان کلاسیه دیگه شد مامور تقلب، که اگر احیانا متوجه تقلب شد، زود برگه ها رو جمع کنه...
ما سه تفگندار، اون روز به شیوه های مختلف جواب سوالات رو بهم می رسوندیم ، که یهو از طرف بچه ی درس خون کلاس غافلگیر شدیم و ورقه های امتحان و کاغذ پاره هایی که توشون تقلب نوشته بودیم رو گرفت و تحویل دبیر داد...
یکی از بچه ها خیلی دلخور شد،داشتم به افتضاح به بار اومده میخندیدم و نمیتونستم به رفیقم دلداری بدم
دختر مثبت کلاس اومد پیشم ازم عذرخواهی کرد و گفت :مجبور بوده وقتی دبیر اون رو مسئول دونسته و باید وظیفه شو به درستی انجام بده، ومن بهش گفتم :من ابدا از تو ناراحت نیستم، خیالت راحت... گفت: میدونم، تو ناراحت نمیشی ولی یکی از دوستات چرا؟ خیلی دلخوره
گفتم :ایرادی نداره، باهاش حرف میزنم
بعد چند دقیقه به اون یکی رفیقم که مثل من عین خیالش نبود گفتم: چیکار کنیم؟ صورت خوشی نداره، دبیر تقلبی ما رو ببینه، گفت :الان میرم تقلبی ها رو از رو میز دبیر برمیدارم ميندازم سطل آشغال کلاس، بدون اینکه خانم معلم متوجه بشه، دو دقیقه بعد کاغذ پاره های ما تو سطل زباله بود، بدون اینکه دبیر بفهمه ، اما بچه مثبت، کلاس متوجه شد و خندید...
پیش دانشگاهی... با رفتن دوستام از مدرسه اکیپمون از هم پاشید
روز اول مدرسه غم عالم به دلم چنگ میزد که دوران مدرسه رو به خوبی سپری کردی، حیفه سال آخرت معمولی و کسل تموم شه...
وقتی وارد کلاس شدم، بچه مثبت کلاس رو دیدم رو به روی در کلاس، صندلی رو کشیدم جلو، رفتم بغل دستش نشستم...
و این آغاز یه رفاقت آرام بود
اینبار یه اکیپ پنج نفره که هیچکدوم از ما پنج نفر، قبلش رفاقت یا آشنایی باهم نداشتیم...
من و اون،تو یه محله زندگی میکردیم. روزا همراه هم تو یه اتوبوس سوار میشدیم و عصر های پاییز و زمستون پیاده برمیگشتیم خونه...
تو راه از آرزوهامون میگفتیم، از اشتراکات از تضاد هایی که داشتیم. از عشقی که هنوز مبهم بود وفاصله ی زیادی باهامون داشت و اعتقادی که به این واژه نداشتیم. از خانواده هامون و وابستگی که هردومون دچارش بودیم.
اسمش مریم بود...
جالب بود....
مریم اسم رفیق صمیمی دوران بچگیم بود
مریم، اسم همکلاسی اول ابتداییم بود
مریم، یکی از بچه های اکیپ سه نفرمون بود...
و بازهم یه مریم دیگه اما متفاوت...
گفت :تو خونه ثریا صدام میکنند، گفتم :چه جالب تو بچگیم دوست داشتم اسمم ثریا باشه ولی نبود...
یه روز بارونی، دوییدیم تو حیاط مدرسه و همدیگه رو خیس کردیم و زیر بارون موندیم، وقتی مثل موش آب کشیده اومدیم تو سالن، دبیر عربی مارو دید، یه نگاه به ما پنج نفر انداخت و رو به مریم گفت :از تو توقع نداشتم
مریم ناراحت شد و گفت :مگه من چیکار کردم؟
گفتیم :از بس هیچکاری نکردی توقعات دیگران رو ازخودت بالا بردی، زیاد بهش فکر نکن...
دوست داشت استاد دانشگاه بشه ومن بهش اطمینان میدادم که تو بخوای میتونی
گاهی به شوخی میگفتم :هیچ کسی لیاقت تو رو نداره ، اونی که بخواد با تو ازدواج کنه خوشبخت ترین مرد دنیاست
دیگه بعدِشوخی هایی که میکرد عذر خواهی نمیکرد و بخاطر اختلاف قدمون سربه سر هم میذاشتیم... من لاغر وقد بلند و اون متوسط توپر...
عصر روز تولدم اومد جلو در خونه کادو رو گذاشت تو دستام و گفت تولدت مبارک...
اولین کادوی تولدم رو از اون گرفتم.
اخلاق بدی داشتم، اگه دوستی رو بعد از مدت ها میدیم تو برخورد اول ناخودآگاه سرد میشدم و طرف مقابل ناراحت میشد، نمیدونم چرا، دست خودم نبود، و اون یبار شاهد برخورد این چنینی من بود، ازم پرسید اگه یه روزی بعد یه جدایی طولانی مدت، همدیگه رو ببینیم تو با من هم همینطوری برخورد میکنی؟ گفتم :من شاید، ولی تو همینجوری باش تا همیشه... ازم دلگیر نباش
یکی از عصرهای زمستون، ساعت آخر کلاس جامعه شناسی داشتیم و به سمت کلاس میرفتیم
برگشتم گفتم :اگه یه روزی یه شوخی جدی باهات انجام بدم، مثلا یهو صندلی زیر پاتو خالی کنم ناراحت میشی؟
گفت :نه
گفتم :جدی ناراحت نمیشی؟
گفت :ناراحت نمیشم
رفتیم تو کلاس، بعد پنج دقیقه معلم وارد کلاس شد و مریم طبق معمول، به احترام دبیر بلند شد
یه آن تصمیم گرفتم
تا خواست بشینه صندلی رو کشیدم عقب ویه صدای مهیبی تو کلاس پیچید.