قاصدک دیر زمانیست که مرا فراموش کرده ای
نمیدانم نشانی مرا گم کرده ای و یاکه دیگر آشنایی نیست پیغامی به جانب ما برساند. قاصدک بیا و حامل خبرهای خوب باش. دوباره خودت را به دست های من بسپار و از روزهایی بگو که طعم نبات میدهند
از کفش های نو، از تربچه هایی که در راه آمدن به خانه هستند، از گل های کاغذی همسایه بگو
از سفر به روستا، از فانوس و بوی نفتی که میپیچد در خانه، از بوی نان تازه بگو و بره ی کوچکی که آن حوالی به دنبال مادرش می گردد.
قاصدک، فراموشم نکن
منتظر خبرهای خوبت هستم.
از دست هایی خبر بده که روزگاری پیوسته بادستانم گره خورده بود، از صاحب آن دست ها بگو، از لب هایی که طرح لبخندش هنوز خاطرم مانده بگو، از بوی یاس هایی که هنوز در ذهنم جریان دارد بگو...
از شب های روستا، از باران بی امان شهاب سنگ ها،از چشمک ستاره ها، از تلاقی دوباره ی نگاه ها خبر بده...
قاصدک برایم از طعم گیلاس های وحشی بگو... از خنکای آب رودخانه، از دویدن های بی تعادل در میان رود،از خنده های خیس از آب، از خوابیدن روی صخره ها بگو...
قاصدک، بهار گذشت و چشم هایم برای دیدن دوباره ات حیاط را جست وجو کرد اما نیامدی. تو بیا و بمان و حرف بزن.
قاصدک...
نوید روز های خوب باش. از باران بگو،از چترهای جامانده ی کنج اتاق، از قلب هایی که قرار است مأمن همیشگی عشق باشند. از دروغ هایی که دیگر قرار نیست تکرار شود. از برق نگاه های پشت پنجره ، از شیشه های غبار گرفته ی اتاق کوچک انتهای راهرو بگو
از سایه سار درخت، از مزه ی انجیر های باغ، از خاموشی کوهستان بگو
از زلالی چشمه ها، از پاهای برهنه وخسته ی کودکان، از بوی عود واسپند و صدای مردم آبادی خبر بده
از صدای جرینگ جرینگ النگوی زنان دِه ، آواز گنجشک ها، از رفاقت انگور های باغ بگو.
قاصدک، قاصد خوش خبر باش.
برگرد به این حوالی...
یک ظهر تابستانی غافلگیرم کن...