دلبستگی ها که به سراغ آدم می آیند، بلافاصله باید منتظر دلتنگی ها بمانیم که به وقت ایجاد فاصله، می آید و در دلمان خانه میکند، اوایل دلتنگی ها کوچکند و ناچیز، رفته رفته اما شاخ وبرگ پیدا میکنند و ریشه می دوانند و روز به روز بزرگ تر خواهند شد تا جایی که نفس را به شماره می اندازد. دلتنگی نشان میدهد، قلب ما هیچ وقت خالی از سکنه نبوده ونیست. دلتنگی سرآغاز انتظار است، گاه این انتظار به طول می انجامد و گاهی زودتر از آنچه که می پنداشتی دلتنگی به سر می آید.
عصرگاه، خاصیت عجیبی دارد، انگار عصر وغروب آفریده شده که مدام دلت را زیر و رو و دلتنگی را قالب روحت کند. به نظرم نه فقط عصرهای جمعه، روزهای عادی هفته ام عصرشان بدون خلق یک احساس دلتنگی، سپری نمیشود.
دلتنگی ها وقتی در اندازه های کوچک تعریف میشوند، میتوان نادیده شان گرفت، یا خودت را با وعده دیدار، آرام کنی. اما کاش همیشه همین طور بود. گاهی دل تنگت چون حفره ای میماند که کسی نیست آن را بپوشاند و هر روز به آن حفره فکر میکنی. چگونه میشود گذشته را فراموش کرد. گذشته سهم بزرگی در دلتنگی ما دارد. روزهای خوب، آدم هایی که میانشان زندگی کردیم. خانه، مدرسه، خیابان، حتی لباس های کودکی، چه خوب که عکس ها و آلبوم ها هستند، تا مرورشان بتواند برای اندک زمانی هم که شده، بهانه گیری های دلت را ساکت کند.
دلتنگی ها که یکجا جمع شوند، روی روان آدم تلنبار خواهند شد و آدم زیر این حجم عظیم دلتنگی مدفون میشود. دیگر صدایش در نمی آید.
امان از فاصله ها،گاهی غرور فاصله ها را وسعت میبخشد و این گذشت است که میتواند، راه دیدار دوباره را بگشاید. اگر همه ی انسان های زنده در مسیر دلتنگی، برای پایان دادن به این احساس قدم می نهادند، شاید اکنون حسرت، جایی برای قدرت نمایی نداشت.
آدم هایی هستند که درون ذهنم صف بسته اند. به خودم، آن ها و خط فاصله ای که میانمان کشیده شده، فکر میکنم. نمیدانم، چه چیز ما را از هم جدا نمود، تحصیل، شغل، ازدواج بعضی از آن ها، شلوغی های بی حد ومرز اطرافشان، بی اعتنایی و کناره گیری های مداوم من...
خودم را مقصر میدانم، عادت نداشته ام که از فاصله گرفتن ها، فراموش شدنم، گله ای داشته باشم. هیچ وقت، مدت ها پیش توقع را در خودم کُشتم. روزگاری سنگدل خطاب میشدم و من میخندیدم، گاهی وقت ها، از بی معرفتی هایم شکایت میکردند و حق را به آنها میدادم، اما گاهی وقتی مورد عتاب قرار میگرفتم، حقیقت را بیان میکردم، حقیقت چه بود؟ « به تو فکر میکردم »، واقعیتی محض که نمیدانم باورشان میشد یا خیر، هرچه بزرگتر میشوم، آدم ها برایم عزیز تر از قبل میشوند. بعضی وقت ها می ترسم برای تمام کردن فاصله ها قدم بگذرام. راه بروم وشتابان خود را برسانم به آنهایی که دیگر، آدم سابق نیستند. و دیگر این فاصله ها با هیچ دویدنی پر نمیشود. تو هرچه جلوتر بروی، آن ها فاصله را بیشتر کنند. تا زمانی که خسته از دویدن بی حاصل وسط راه بایستی و برای تمام خاطرات گذشته دست تکان دهی و بدانی قرار نیست همیشه، همه چیز سر جای خودش باشد.
به مرور زمان ما آدم ها عوض میشویم، کاش اگر از جنس طلا بودیم، هیچ وقت به نقره تبدیل نشویم. لذت همنشینی و معاشرت را از دست ندهیم.
دلتنگم، دلتنگ هر آن چیزی که مطلوب است و حال آدم را بهبود میبخشد. زندگی همین فاصله های کوتاه وبلند، همین کشمکش های درونی برای ایجاد فاصله یا برداشتن آن، همین غرور کاذب که روزی تاوانش را خواهیم داد، زندگی همین است.
کاخ یا کوخ، بالا یا پایین، چپ یا راست، آه که فاصله ها چه کرد با آدم ها...
چشم ها را نه تنها نَشُستیم، بلکه بستیم به روی تمام آرزوها ی زمینی، آری، رویای رفاقت، خانواده، همسایه، همزبان، شاید برای یک آدم تنها، که در میان جاده کسی را ندارد تا بخاطرش قدم بردارد، این ها یک آرزو باشد، یک رویا...
مطمئنم اگر دیر بجنبیم همه ی دلتنگی های دنیا به حسرت بدل میشود . حسرتی که روح را بیمار میکند و ندامت که راهیست بی بازگشت...
با گام هایی سست ولرزان در آغاز راه ایستاده ام. نمیدانم شما در کدام ایستگاه، یا جاده، خیابان ایستاده اید. شاید هم زودتر از من به این پروسه پایان دادید و دلتنگی هایتان دوباره به دایره های کوچکی بدل شده اند.
زمان چون باد میگذرد، تعلل جایز نیست. از کجا باید شروع کرد، از چه کسی؟ چه باید گفت؟
کاش روزهای خوب دیرتر می گذشتند...
آنطور که فرصت داشتیم، یکدیگر را یک دل سیر تماشا کنیم.
زمزمه ی ترانه ای از سال های دور در گوشم نواخته میشود
صدایی که مدام میگوید : چرا هر چی که خوبه زود تموم میشه؟ ?