سلام...
کم وبیش بعضی از پست هایی که راجب یکی ازچالش های، این هفته ای که گذشت یعنی چالش مربوط به «قصه» رو خوندم. یکی از کاربران محترم ویرگول « پانیذ» خانم، ملقب به «پانی» راجب قصه های مورد علاقه اش نوشته بود، و چیزی که جالب بود اینکه معلوم شد قصه های مورد علاقه ی ایشون و بنده تقریبا مشترک هستند. نمیدونم اصلا این پست بنده تو چالش هفته قرار میگیره یا همین جا چال میشه ?، چون بنده هیچ گونه تجربه ای از قصه های مادربزرگ یا پدربزرگ ندارم. و زمانی که به عنوان یه بچه اطرافیان رو میشناختم، یه مادربزرگ داشتم که ایشونم با ما فاصله ی زیادی داشتند و اصلا رفت و آمد مداوم تو اون شرایط میسر نبود. تمام قصه هایی که شنیدیم، موقع استراحت پدر و مادر بود، یعنی اگر وقت آزاد داشتن، مهمان نبود، یه شب خانوادگی دور هم جمع بودیم، مادرم اگه فرصت داشت قصه میگفت، قصه های مامان برگرفته از افسانه هایی بود که تو بچگی واسش گفته بودند، پدر هم قصه های قرآنی رو برامون تعریف میکرد. قصه ها معمولا اولش با « یکی بود، یکی نبود» یا « روزی بود روزگاری بود» شروع میشد و تیتراژ پایانی هرقصه هم یا کلاغه به خونه اش نمی رسید، یا بعد قصه بهت میگفتند: « بالا رفتیم ماست بود، پایین اومدیم دوغ بود، قصه ی ما دروغ بود».
در بیشترین حالت، ما بچه ها فامیل دور هم جمع میشدیم و قصه تعریف میکردیم. پرمخاطب ترین قصه ها ، اونایی بود که ماجراهای ترسناک و دلهره آور داشت. موضوعاتی از قبیل «اجنه، ارواح، ارواح خبیثه و...»، به شخصه اینقدر این داستان ها رو دوست داشتم، اصلا بهترین حالت ممکن این بود، شب باشه، بچه های فامیل جمعشون جمع باشه و قصه های ترسناکی که یه شب هیجان انگیز رو میساخت.
میدونید برای روایت قصه ها یه چند نکته لازمه، یعنی اگه شما راوی یک ماجرا هستین، خصوصا اگه اون موضوع ژانر وحشت باشه، گوینده باید سه ویژگی داشته باشه البته به عقیده بنده :
1_ فن بیان خوبی داشته باشه، جوری که مجلس رو تو دست بگیره و شما سراپا گوش باشید
2_ زبان بدن، اینم خیلی مهمه، حرکات چشم وابرو و دست ها
3_ تقلید صدا، یعنی اگه طرف بتونه صداهای مختلفی هم از خودش دربیاره که دیگه کارش حرف نداره
و البته مواد لازم برای شما که شنونده ی قصه های ترسناک هستید : « پتو» و اگر شد « یک کاسه تخمه آفتابگردان»....
پتو کاربردهای زیادی داره که تو زمینه دفع موجودات خیالی همیشه خوب عمل کرده و دژ مستحکمیه?
از میان برنامه هایی، که توسط والدین انجام میشد غافل نشیم، گاهی سر بزنگاه درست جایی که تو بحر داستان غرق شدی، از تو اتاق یا پذیرایی صدات میزدند که برو فلان چیز رو بیار، و ما عین قرقی از جا بلند میشدیم، همون جور که از جمع بچه ها فاصله میگرفتیم، راوی رو قسم میدادیم به جون هر کی که دوست داره، ادامه ی داستان رو نگه تا ما بیایم، و به سرعت باد، کاری که محول شده بود رو انجام میدادیم که از داستان جا نمونیم.
جالبه بدونید که قصه هایی که روایت میشد،شنیده های بچه ها از بزرگتر ها بود و بر اساس یک ماجرای واقعی بیان میکردند. همین، روند داستان رو جذاب میکرد و ترس و وحشت به جون ما مینداخت.
بعد اتمام جلسه، اون موقع بود که دیگه تا یکی دو شب جرات نداشتی تنهایی حتی تا آشپزخونه بری. یادمه وقتی 9 سالم بود، تابستون اون سال ما یه سفر داشتیم و خونه عمه جان حدود سه ماهی ساکن شدیم. شب ها دخترداییم که بزرگتر از ما بود، داستان هایی راجب «اجنه» تعریف میکرد وخب هر غافلگیری داستان یا صحنه های ترسناک با جیغ ما مصادف میشد.
یکی از داستان های جذابی که واسمون تعریف کرد، داستان «دراکولا» بود، چه رمانی از این معروف تر، حتما همه ی شما میشناسینش و داستانش رو خوندین، وحتما فیلم هایی هم راجب خون آشاما دیدین، برای یه دختر تو سن 9 سالگی قطعا دراکولا یه چیز وحشتناکه، یادمه بعدها یکی از قصه هایی که واسه دوستام تعریف میکردم همین بود. و البته ماجراهای مختلفی که به حافظه ام سپرده بودم تا زنگ هایی که تو مدرسه بیکار بودیم، یا اوقات فراغت، واسه بچه ها تعریف کنم. کما اینکه اونام دستشون خالی نبود و ماجراهای جذابی رو تعریف میکردند. یکی از یکی مخوف تر ?
بگذریم...
دهه هشتاد یه برنامه فوق العاده جالب از شبکه پنج سیما پخش میشد به نام « داستان های باورنکردنی»
چقدر اجرای این بشر خوب بود، البته که دوبله ی آقا نصرالله مدقالچی به زیبایی روی این شخصیت نشسته بود و به جذابیت کار دامن میزد. حتما خیلی از شما این برنامه رو تماشا کردین، داستان هایی که روایت میشد، بعضی هاشون واقعی و بعضی هم زاده تخیل بود. روایت های مختلف بیان میشد وشما باید حدس می زدین، کدوم داستان واقعیت داره و کدوم ساختگیه؟
حقیقتا داستان های دلهره آوری رو نشون میداد و اگر اون ماجرا واقعیت داشت که آدم رو متعجب میکرد و افکار و خیال هایی که بعد از اون به سراغت میاد هم جالب و در نوع خودشون عجیبند.
متاسفانه از بین اون همه داستان واقعی، فقط دوتا رو دقیق یادمه، که یکیش رو اینجا براتون تعریف میکنم.
ماجرا از این قرار بود که یه خانواده ای که اصلا یادم نیست اهل کدوم کشور بودن، اینا یه دختر نوجوان داشتن،دختر خانومشون یه گربه داشته که شدیدا بهش وابسته بود. و فکر کنم طی یک تصادف یا اتفاق دیگه ای گربه میمیره. بعد از اون جریان دختره دائما با گربه حرف میزنه، اما از اونجایی که گربه مرده بود، و پدر ومادر دختره می دیدن که دخترشون با یه موجود خیالی حرف میزنه، نگران بودند و دنبال راه حلی برای نجات دخترشون از این وضع، نکته جالب اینجا بود که ظرف های غذایی که دختر خانم واسه گربه کنار میذاشت خالی میشد و والدین دختر فکر میکنند، خودت دختره داره ظرف ها رو خالی میکنه، تا اینکه پدر ومادر دختر تصمیم میگیرن برن سراغ مشاور، خیلی عذر میخوام البته مطمئن نیستم حتما اون شخص مشاور بوده باشه یا شغل دیگه ای، ایشون باب دوستی رو با دختر خانم باز میکنند و جوری رفتار میکنه که انگار خودش هم داره گربه خیالی رو میبینه، یه روز دوربین به دست میگیره و به دختره میگه میخوام از تو وگربه ات یه عکس بندازم، اونم با کمال میل قبول میکنه، چند روز بعد که عکس ها را چاپ میکنه میبینه دخترخانم تو عکسش تنها نیست ویه گربه هم کنارش جا خوش کرده ?
و چه بسا داستان های عجیب و متفاوتی که گاهی فکر میکردی ساختگیه ولی واقعی از آب در میومدند...
راستش رو بخواید احساس میکنم شما خواننده های عزیز هم با این قبیل داستان ها و قصه هایی که راجب «اجنه» هست یا شبیه به همچنین ماجراهایی رو شنیدین،دیگه باورش بستگی به خود آدم داره.
نمیدونم بنا به موضوعاتی که نوشتم جز چالش محسوب میشه یا خیر...
تقدیم به شما پست دقیقه 90?