زاغْ بور
زاغْ بور
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

صنــوبـــر _ 001

متنی که میخوانید قسمتی از رمانیست که قرار است آن‌را بنویسم ، قسمتی کوتاه اما مهم ( از آخرای داستان ) . داستان در روستایی خیالی به نام صنوبر اتفاق می‌افتد . زروان (Zarvaan) نام شخصیت اصلی داستان است و اسامی دیگر را هم به صورت "پردیس کهن" (فرقه ای در داستان ، "حلقه نور" هم گروهی است که به مقابله با این فرقه می‌پردازد ) نوشتم . شاید شما در فهمیدن کلیت این متن دچار مشکل شوید که طبیعیست ، چون داستان را از ابتدا نخوانده‌اید و این متن قسمتی از بخش های پایانی داستان است ، اما امیدوارم پیامی که سعی در انتقالش دارم را دریافت کنید .
اینجا هم مثلا صنوبر است ، روستایی در دل جنگل های کوهستان
اینجا هم مثلا صنوبر است ، روستایی در دل جنگل های کوهستان



در بهت وحیرت مانده ، بود چه شد ؟! چه بر سرمان آمد ؟
از کی این شکلی شدن مردم ؟!
اما جوابی نیافت ، به نظرش می امد که انگار از ابتدا مردمش اینگونه بوده اند

شاید هم به راستی ، مردمش از ابتدا اینگونه بوده اند .

بعضی با صحبت کردن سعی کرده بودند تغییری در این مردم ایجاد کنند ، اما مگر تاثیری داشت ؟! مگر مردم منطق داشتند که بشود با آنها سخن گفت؟

برخی نیز راه مبارزه را پیش گرفته بودند ، اما نقطه اشتراک هر دو گروه چیزی نبود جز :

شکست



زروان اما تقریبا همه چیزش را باخته بود ; تمام دوستان ، هر آنچه میشد خانواده نامید و هر ذره از امیدش را

فهمید زورش نمیرسد ، فهمید زورش نمیرسد که "پردیس کهن" را از میان بردارد یا دست‌کم کسانی که وضع او را دارند وادار به کاری کند .

فهمید نمیتواند گروه "حلقه نور" را احیا کند .

فهمید تشکیل "حلقه نور" از ابتدا اشتباهی بیش نبوده .


چطور می‌شد مردمی را تغییر داد ، نجاتشان داد ، وقتی خودشان سیاه بختی خودشان را قبول ندارند و برای آن بهانه می‌آورند ؟

با خودش فکر کرد که همه چیز واضح است ! همه چیز از روز روشن تر است و فقط کافیست چشمشان را باز کنند ، فقط کافیست فکر کنند!

زروان دید که گویی بزرگترین خط قرمز این جماعت فکر کردن است ، به نظرش آمد که آنها فکر کردن را به سان نوشیدن جامی از زهر می‌پندارند .

زروان دریافت که مردمش اندیشیدن را حماقت می‌شمارند ...



~ زاغْ بـــور ~


سوال من از شما اینه که اصلا ایا قرار دادن این متن کار درستی بود یا نه؟

صرفا چون حال این روزای خودم مثل حال زروان بود نوشتم ، امیدوارم خوشتون اومده باشه



داستانرمانمردمجهالت
یک زاغْ بور که تازه رو به نوشتن آورده لینک " نیمه کانال " تلگرام : https://t.me/+FbrW65aKUz84NGVk
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید