متنی که میخوانید قسمتی از رمانیست که قرار است آنرا بنویسم ، قسمتی کوتاه اما مهم ( از آخرای داستان ) . داستان در روستایی خیالی به نام صنوبر اتفاق میافتد . زروان (Zarvaan) نام شخصیت اصلی داستان است و اسامی دیگر را هم به صورت "پردیس کهن" (فرقه ای در داستان ، "حلقه نور" هم گروهی است که به مقابله با این فرقه میپردازد ) نوشتم . شاید شما در فهمیدن کلیت این متن دچار مشکل شوید که طبیعیست ، چون داستان را از ابتدا نخواندهاید و این متن قسمتی از بخش های پایانی داستان است ، اما امیدوارم پیامی که سعی در انتقالش دارم را دریافت کنید .
در بهت وحیرت مانده ، بود چه شد ؟! چه بر سرمان آمد ؟
از کی این شکلی شدن مردم ؟!
اما جوابی نیافت ، به نظرش می امد که انگار از ابتدا مردمش اینگونه بوده اند
شاید هم به راستی ، مردمش از ابتدا اینگونه بوده اند .
بعضی با صحبت کردن سعی کرده بودند تغییری در این مردم ایجاد کنند ، اما مگر تاثیری داشت ؟! مگر مردم منطق داشتند که بشود با آنها سخن گفت؟
برخی نیز راه مبارزه را پیش گرفته بودند ، اما نقطه اشتراک هر دو گروه چیزی نبود جز :
زروان اما تقریبا همه چیزش را باخته بود ; تمام دوستان ، هر آنچه میشد خانواده نامید و هر ذره از امیدش را
فهمید زورش نمیرسد ، فهمید زورش نمیرسد که "پردیس کهن" را از میان بردارد یا دستکم کسانی که وضع او را دارند وادار به کاری کند .
فهمید نمیتواند گروه "حلقه نور" را احیا کند .
فهمید تشکیل "حلقه نور" از ابتدا اشتباهی بیش نبوده .
چطور میشد مردمی را تغییر داد ، نجاتشان داد ، وقتی خودشان سیاه بختی خودشان را قبول ندارند و برای آن بهانه میآورند ؟
با خودش فکر کرد که همه چیز واضح است ! همه چیز از روز روشن تر است و فقط کافیست چشمشان را باز کنند ، فقط کافیست فکر کنند!
زروان دید که گویی بزرگترین خط قرمز این جماعت فکر کردن است ، به نظرش آمد که آنها فکر کردن را به سان نوشیدن جامی از زهر میپندارند .
زروان دریافت که مردمش اندیشیدن را حماقت میشمارند ...
~ زاغْ بـــور ~
سوال من از شما اینه که اصلا ایا قرار دادن این متن کار درستی بود یا نه؟
صرفا چون حال این روزای خودم مثل حال زروان بود نوشتم ، امیدوارم خوشتون اومده باشه