این متن رو خواستم حالت یه درد دل کوچیک بنویسم .
تیتر خیلی پیرمردی شد😁
حدودا شش سال پیش بود که در دفتر آقای احمدلو ، مضطرب و نگران نشسته بودم . آقای احمدلو مشاور ما بود و در آن سال های دبستان تبدیل به معلم مورد علاقه ام شده بود و با هم رابطه صمیمی داشتیم . دفتر مشاور خلوت بود ، من و آقای احمدلو و معلم فارسی . دیگر نتوانستم در دل نگهش دارم و آن را گفتم ، همانی که باعث نگرانی ام شده بود . گفتم که ناراحتم چون تقریبا دبستانم به پایان رسیده و همه این سال ها گذشتند بدون اینکه من متوجه گذرشان شوم ، مدرسه هم به همین سرعت به پایان می رسد ، عمرم هم همینطور . برای بچه دوازده یا سیزده ساله اینا حرف های عجیبی ان ، آقا احمدلو و معلم فارسی هم گفتن هنوز 6 سالی فرصت دارم تا پایان مدرسه و کلی فرصت تا آخر عمر باقیه . این حرف کمی من رو اروم کرد.
اما حالا که خاطراتم رو مرور میکنم ، در واقعیت شش سال گذشته ، اما حسم این رو بهم نمیگه ، انگار که 2 یا 3 سال گذشته ، و تا حدودی اون استرسی که در دفتر مشاوره داشتم برگشته . من 3 سال زنده بودم ولی زندگی نکردم ! از اون 6 سالی که گفتن تا آخر مدرسه فرصت دارم ، حدودا یک سالش مونده . استرسم برگشته چون میترسم در سنین هفتاد یا هشتاد سالگی ، وقتی که خودم میفهمم چند شب آخره ، حس کنم : ای بابا ، هشتاد سال زنده بودم ، اما آیا واقعا هشتاد سال زندگی کردم ؟ چجوری گذشت که اصلا نفهمیدم ؟ هشتاد سال زنده بودم ولی ( همون حسه بهم میگه ) انگار چهل سال زنده بودم .
ترسم هم بی جا نیست ، خیلی ها رو اینجوری دیده ایم ، من نمیخوام اون آخرش این حسرت رو بخورم .
در حقیقت من میترسم از هشتاد سال زندگی نَزیسته داشتن
از هشتاد سال زنده بودن بدون اینکه آن را زندگی کرده باشم
~ زاغْ بـــور ~
لینک نیمه کانال تلگرام :
https://t.me/+FbrW65aKUz84NGVk