تلفن قطع شده بود. جز ساعت روی دیوار کسی نمی دانست چقدر طول کشید تا دکمه ی بالا سمت چپ را با شصتش فشار بدهد. نگاهی به تنها شاهد متحرک انداخت. هشت و نیم را نشان می داد و او بعد از رفتن سروش به سر کار، ده دقیقه نبود که چشم هایش را بسته بود.
دو سه روزی می شد که درد در بدنش ریشه دوانده بود و حالا برای خودش درخت تنومندی شده بود که شاخه هایش از شصت پا تا فرق سرش را پوشانده بود. بالاخره امروز را مرخصی گرفته بود تا بعد از کمی استراحت، دفترچه ی بیمه اش را تمدید کرده و سری به دکتر بزند.
آیدا بود. از همان الو گفتنش شناختمش. مثل همیشه تندتند حرف می زد و فعل و فاعل و مفعول و دیگر اجزای جمله را به هم می چسباند. طوری جیغ جیغ کنان احوالپرسی می کرد، انگار کسی سوزن به دست، دنبالش افتاده و اگر لحظه ای درنگ کند یا بین حرف هایش نفس بکشد، سوزن در بدنش می نشیند.
حالا سر و کله اش بعد از سه چهار سال پیدا شده بود و مهلت نداده بود الهام حرف بزند. اصلا آیدا شماره تلفن خانه را از کجا آورده، یادم نمی آمد به او داده باشم. اصلا وقتی ازدواج کردیم او ایران نبود و در این مدت تمام ارتباطمان به چهار تا شکلک بوس و خنده در اینستاگرام ختم می شد که از آن هم چند ماهی می شد که خبری نبود. یعنی رابطه مان اصلا در حد دلتنگی و این حرف ها نبود. حالا دقیقا چه گفته بود؟ به مغزش فشار آورد. مُخَش همراهیِ دست و پا شکسته ای کرد: هواپیمایش تازه نشسته بود و بلیط اتوبوسش برای ایلام فردا ده صبح بود. پس دنبال جایی برای خواب و البته یک شام مفصل می گشت. هر دو را که هتل ها داشتند. نه اینکه از مهمان نوازی ایرانی ها بویی نبرده باشد، نه، فقط این روزها حال مناسبی نداشت. راستی گفته بود ما. پس با شوهرش آمده. چیزهای دیگری هم گفته بود. کلماتی در ذهن الهام شناور مانده بودند. قرمه سبزی غذای ایرانی محبوب، استیک های دوران دانشجویی در خوابگاه، کباب های شاه عبدالعظیم و سالاد ماکارونی های که سمیرا تعریفش را کرده بود. خوب؟!
کلمات را که کنار هم چید، فهمید نه از دکتر رفتن خبری هست و نه از استراحت کردن. شب مهمان داشت، آن هم از نوع آیدا و همسرش، با سفارشات مخصوص.
به تابلوی روی دیوار خیره می شوم و به این فکر می کنم که تا همین نیم ساعت پیش دو گروه از آدم ها را نمی فهمیدم. یکی آنهایی که شماره های ناشناس را جواب نمی دهند و دیگری آنهایی که خود به تماس های از دست رفته ی ناشناس زنگ می زنند. حالا اما فقط گروه دوم را نمی فهمم.
دو سه بار دست ها و پاهایش را در جهت مخالف کشید و چشم هایش را مثل کاغذی، مچاله و باز کرد، اما نه درد و کرختی از بدنش بیرون رفت و نه خواب بود تا از آن بیدار شود. ناگزیر بلند شد.
نیم ساعته دستی به سر و روی خانه کشیدم. یک گردگیری کلی و یک جاروبرقی سرسری. با یک دست شماره ی سروش را می گیرم و با دست دیگر دکمه های مانتو را می بندم. تا شرح وقایع را بدهم آماده شده ام و از خانه بیرون می زنم. در راه نگاهی به لیست می اندازم. گوشت، سبزی، خیارشور، قارچ، ماکارونی، سس، کاهو، خیار و گوجه. در ذهنم دورِ کباب، میوه، دوغ، دلستر و ماست را که به سروش سپرده بودم خط می کشم.
به خانه که می رسم به رسم عادت و بدون توجه به موضوع، پادکستی گذاشته و شروع می کنم به خرد کردن گوشت ها.
_ "نه" گفتن ساده نیست. همه ی ما گاهی در شرایطی قرار می گیریم که باید به دوستانمان، خانواده، همکاران و یا همسایه ها نه بگوییم و اگر قادر به این کار نباشیم، با یک بله ی اشتباه، خود را به یک دردسر بزرگ می اندازیم.
کاش گفته بودم حالم خوب نیست و سر کار نرفته ام تا استراحت کنم. چشم هایم درست نمی دید. تمام استخوان هایم تیر می کشید ولی مگر او اصلا پرسیده بود؟
_ این درخواست ها همیشه غیرمنطقی و غیراخلاقی نیستند، گاه فقط ما در شرایطی نیستیم که بتوانیم پیشنهادشان را بپذیریم.
چاقو کُند شده بود، خوب تیزش کردم. قرمه سبزی قلم می خواهد، مادرم می گفت. چاقو را بالا بردم و محکم روی استخوان پایین آوردم.
_برای تقویت این مهارت، راهکارهای مختلفی وجود دارد. اول باید بدانید که نه گفتن نشان دهنده ی ضعف شما نیست بلکه اتفاقاً اعتماد به نفستان را نشان می دهد. کافی است دلیل کوتاهی بیاورید و ...
نه! باورم نمی شد. چیزی که گوشه ی آشپزخانه کنار ماشین لباسشویی روی زمین افتاده بود، نیم بندی از انگشت اشاره ام بود. با دهانی باز به جای خالی اش نگاه کردم. نمی دانم می سوخت، درد می کرد، یخ کرده بود یا گزگز می کرد، فقط انگار جانم داشت از انگشتم خارج می شد. آنقدر سریع اتفاق افتاد که حتی نتوانستم داد بزنم، گریه کنم، کمک بخواهم.