بعد از چند ثانیه ای که مات و مبهوت، نگاهش از نیم انگشتِ روی دست به نیم انگشتِ روی زمین رفت و آمد کرد، به خودش آمد. باندی انگشت نصفه را محصور کرد. انگشتان دستِ راستش همنوعِ غریبشان را در آغوش کشیدند، گویا هنوز نفس می کشید. آن را در یک پلاستیک تمیز انداختم، درون پلاستیک دیگری یخ های کوچک ریختم و پلاستیکِ حاوی انگشتِ داغ و خون را درون آن گذاشتم.
_ با تکنیک هایی مثل پیشنهاد دادن گزینه های جایگزین به طرف مقابل می توانید ...
قطعش کردم. نفهمیدم چطور لباس پوشیدم و رفتم سر خیابان. بیمارستان نزدیک بود، اما نه آنقدر که بتوان با نُه انگشت پیاده رفت. اولین ماشینی که ترمز کرد را سوار شدم، نمی دانم چه بود، گفتم بیمارستان پیاده می شوم. پیاده شدم، بی آنکه راننده حرفی از کرایه بزند. در اورژانس به سروش زنگ زدم. تا خودش را برساند انگشتم سرجایش بود و زمان نزدیک ظهر.
_ عاشقی؟ حواست کجاست بانو؟
_ ممنون. بهترم. کلی کار دارم سروش. منو برسون خونه. لیست خرید رو هم برات می فرستم. زحمتشو بکش.
با مسئولیت خودم و البته کلی دارو به خانه برگشتم.
به جایی که انگشتم افتاده بود نگاه کردم، از آشپزخانه بدم آمد. اثر مُسکّن کم کم داشت ناپدید می شد. پیازی را به زحمت خُرد کرد و گوشت و سبزی و لوبیا را به ترتیب وارد قرمه سبزیِ آینده کرد. برنج را پاک کردم و در آب نمک خیساندم. نوبت سالاد ماکارونی بود. واقعا لازم بود با این وضعیت به تمام سفارشات برسم؟! دستم را باید بالاتر از سطح قلبم می گرفتم تا خون رسانی در آن خوب انجام شود. به طرز اسفناکی و لاک پشت وار، مواد لازم را خُرد کردم و رفم سراغ استیک. استیک های دوران دانشجویی؟! تا جایی که یادم می آمد قوت غالب ما در خوابگاه تخم مرغ بود، به صد و چهل و سه شکل مختلف. اگر وقت داشتیم و کولاک می کردیم، غذا ماکارونی بود. در کلِّ آن شش سال، یک بار به مناسبت قبول شدن در آزمون ارشد و یک بار هم برای مقاله ای که چاپ شده بود برای بچه ها استیک درست کرده بودم و خوب احتمالا دو بار امتحان کردن، برای ماندنِ مزّه، زیر دندان کافی بود.
تا شروعِ اخبارِ ساعتِ هفت، همه ی کارها روبه راه شده بود و بوی برنج کم کم فضای خانه را پر می کرد. سروش که از راه رسید، کباب ها را داخل فر گذاشت تا سرد نشوند و ایستاد به شستن میوه هایی که خریده بود.
_ رنگ به چهره نداری؟ درد داری؟
_ دو ساعت یک بار، مسکّن می خورم. ولی افاقه نمی کند.
تلفن خانه به صدا درآمد. آیدا بود. وسط این همه گرفتاری فراموش کرده بودم آدرسِ خانه را برایش بفرستم.
رسیدند. ذره ای تغییر نکرده بود. نه رفتارش و نه ظاهرش. در را که باز کردم پرید بغلم و شروع کرد به حرف زدن. با نُه انگشت سالم و یک دنیا درد بغلش کرد. از معرفی شوهرش به ما و ما به او شروع کرد. تا بنشینند و من چای بریزم فقط سایز کفش یکدیگر را نمی دانستیم.
مادرش ایرانی بود، اما خودش متولد و بزرگ شده ی آلمان. ده سالی از آیدا بزرگ تر بود، اما نشان نمی داد. او هم خوب مانده بود. از افعال و حروف اضافه که بگذریم، فارسی حرف زدنش بد نبود. آنقدر بود که ساکت ننشیند و بتواند در بحث مشارکت کند. از تهران خوشش آمده بود. آیدا از صبح او را همه جا برده بود: جمشیدیه، کاخ سعدآباد، کاخ گلستان، بازار تهران و پل طبیعت. خستگی از سر و رویش می بارید. آیدا اما همان انرژی سرِ صبح را داشت.
سفره پهن شد. رنگین و مناسبِ عروس و دامادی که یکی شان ایرانیِ خالص نیست. آیدا به هیچ چیز رحم نکرد. از آن آدم هایی است که فلسفه ی وجودِ رژیم های غذایی را نمی فهمد، نیازی هم ندارد. نمی دانم این را هم می توان گردنِ نسبیت انیشتین انداخت یا نه، کاری که اکسیژن و آب لوله کشی با وزن من می کند، چرب ترین غذاها با وزن آیدا نمی کند. شاید هم کالری ها را خوب می سوزاند. یکریز حرف زدن انرژی می خواهد. شوهرش اما آرام بود. قرمه سبزی را بیش تر دوست داشت و این گرچه چیزی از درد انگشت الهام کم نمی کرد اما قابل تحمل تَرَش می کرد. خودم فقط کمی کباب خوردم. هر لحظه اش یک ساعت می گذشت. سفره که جمع شد، بلافاصله چای و میوه روی میز چیده شد. آیدا تازه متوجّه انگشتِ آتل بندی شده ی الهام شد. حوصله ی توضیح نداشتم. گفتم چیز خاصی نیست و به بهانه ی این که خسته اند سریع در اتاق برایشان رختخوابی پهن کردم و با یک سینیِ پارچ آب یخ و لیوان راهی اتاقشان کردم. دیگر نمی توانستم به خاطره هایش گوش کنم.
دمر روی تخت دراز کشیدم. سروش هم خسته بود. به اندازه ی یک احوال پرسی و شب بخیر دوام آورد و خوابش برد. اتاق تاریک بود اما احساسِ درد ربطی به نور نداشت. این انگشت، چند روزِ دیگر انگشت می شود؟! نکند... برای فرار از فکرهای ترسناک و دردناک به کارهای عقب افتاده ی شرکت فکر کردم. همان ظهر که سه روز استعلاجی گرفته بودم به مینا زنگ زدم و گفتم با رئیس صحبت کند. بی فایده بود. درد از نوک انگشت شروع می شد، به بقیه ی انگشت ها و کف دست سرایت می کرد، تا آرنج و شانه بالا می آمد و از آن جا در تمام بدن پخش می شد، تا صبح روی هم رفته بیست دقیقه نخوابیدم. شب یلدایی بود برای خودش. صبح نمی شد.